〇🍂
■جرمِ اصلیمن محکومام
چون زاده شدم
تا سایهیی از انسان باشم.
ما هر یک خود
اخترِ فروزانمان را نابود میکنیم
و این اشتباه نه در عمل
بلکه در بودنِ ماست.■شاعر: #کتلین_رین [ Kathleen Raine |
اول صداش و بعد تصویرش بود که جلوی چشم هام جون گرفت! خیلی واقعی تر از واقعی بود! کمی دور تر از ما ایستاده بود و با چشم های مملو از ناراحتی و غم نگاهم می کرد! اون لحظه حس آدمی رو داشتم که داره به عشقش خیانت میکنه! حس بدی بود! باعث میشد از خودم متنفر بشم! لبمو تر کردم و زیر لب زمزمه کردم:متاسفم عشقم.. آخرین باره... آخرین بار
~جان چیزی شده؟!
نگاهمو به ونهان دادم! حالا که اینجا بودم باید حداقل یه کار مفید انجام میدادم تا ناراحت کردن تنها عشق زندگیم بی دلیل نبوده باشه! لبخند کم جونی زدم و گفتم:چیزی نیست...
ونهان با اخم به چشم هام خیره شد که معذب سرمو پایین انداختم!
_بریم جان... اومدن...
بازومو گرفت و با لبخند بهم نگاه کرد! در همین حین که به سمت راهرو و اون افراد سیاه پوش می رفتیم شروع به حرف زدن کرد :ممنون عشقم که با این حالت پیشنهادم و قبول کردی و امشب اومدی... قول میدم شب خوبی برات بسازم عزیزم
لبخند مصنوعی ای زدم که ونهان خودشو بیشتر بهم نزدیک کرد و در حینی که زیر چشمی به اون آدم ها نگاه میکرد ادامه داد:یکی از بهترین اتاقهای اینجا رو رزرو کردم برای امشب... مطمئنم خوشت میاد ...
در همین حین که از کنار اون آدمها رد میشدیم ونهان خیلی نامحسوس به شخصی که کمی با بقیه فاصله داشت و ظاهرش با بقیه فرق میکرد تنه ای زد که جامی که تو دستش بود رها شد و مقداری از مشروب داخلش روی کتش ریخت.
ونهان هل کرده سمتش چرخید و با چهره ی مضطرب و ترسیده ای سمت مرد رفت و بازوشو گرفت:اوه خدای من...ببین چیشد...
دستشو توی جیبش کرد و دستمال سفیدی از جیبش در اورد و بی توجه به نگاه فوق عصبانی یارو، دستمالشو روی کتش گذاشت و کشید:الان براتون تمیز می کنم...
با گرفته شدن دستش از حرکت ایستاد و با چشم های درشت به صورت اون شخص خیره شد!
مرد با عصبانیت خواست چیزی بگه که نگاهش به من که ترسیده داشتم نگاهشون میکردم افتاد!
چند ثانیه نگاهم کرد و در آخر با یه لبخند کج روی لبش، دستشو روی شونه ی ونهان گذاشت وبدون اینکه نگاه چندششو از روم برداره خطاب به ونهان گفت:موردی نیست... اون با توعه؟
سرمو پایین انداختم تا کمتر از اون نگاه لعنتی معذب بشم که نگاهم به دست مشت شده ی ونهان افتاد... انگار حسابی عصبانی شده بود چون رگ های دستش باد کرده بود...
YOU ARE READING
برادر دوست داشتنی من
Fanfictionداستان حول دوتا داداش جذاب و خوشگل که بشدت به هم وابسته ان میگذره... 🚶♀️❤️💚 تیکه ای از پارت 20 فصل اول: "اون حرف میزد اما من انگار کر شده بودم فقط حرکت لبهاش رو میدیدم و چیزی نمیشنیدم خسته بودم زیاد فقط تونستم باصدای آرومی که خودمم بزور بشنوم بگ...