29

649 132 288
                                    

〇🍂
خیلی دوست‌ات دارم
و می‌دانم که راه رسیدن به ناممکن‌ها
طولانی‌ست...

■شاعر: #نزار_قبانی

همراه ییبو وارد مرکز خرید شدیم و بعد از گشتن بیشتر مغازه ها و انجام خرید های لازم و خوردن ناهار و سفارش غذا برای پدر و یوهان، درحالی‌که از شدت خستگی، رو به موت بودیم از مرکز خرید بیرون اومدیم (اینقد از خرید کردن بدم میاد فقط خرید وسایل نقاشی و کتاب رو میدوستم😁)

خریدها رو صندلی عقب گذاشتیم و هر دو سوار ماشین شدیم،

اونقدر خسته شده بودیم که حتی نای حرف زدن نداشتیم، هیچ دلم نمیخواست پشت فرمون بشینم اما میدونستم پدر و یوهان توی خونه هستند و معلوم نیست در چه حالی اند،

بی حال ماشین رو روشن کردم و سمت خونه، حرکت کردم،

با پارک ماشین توی پارکینگ، سمت ییبو چرخیدم و با چشم های بستش رو به رو شدم،

وقت هایی که خواب بود بشدت کیوت و دوست داشتنی میشد، جوری که دوست داشتی توی بغلت بگیری و محکم فشارش بدی، مثل عروسک های خرسی گنده،

کمربندو باز کردم و خودمو سمتش کشیدم و گونش رو بوسیدم،

با باز شدن چشم هاش، لبخندی بهش زدم و لبهامو روی لبهاش گذاشتم و کوتاه بوسیدمش و گفتم :بیدار شدی پاپی کوچولو

چشم هاشو باز و بسته کرد و دست هاشو دور کمرم برد و منو سمت خودش کشید،

بااینکارش توی بغلش افتادم و با اعتراض گفتم:یا شیائو ییبو این چه کاریه

بی حرف کنار لبمو بوسید و آروم گفت:خوابم میاد

+:پیاده شو بریم بالا بخوابی

-:نمیخوام، میخوام همینجوری بخوابم

+:ییبو ببین من تو چه وضعیتی ام، دلت میاد اینجوری بمونم

سرشو تکون داد و با دستش به پاش اشاره کرد و گفت:بیا رو پام بشین تا راحت باشی

+:اونوقت پای جنابعالی درد میگیره

-:جان جان

+:پیاده شو

-:تو چرا اینقدر بی رحمی؟

+:ییبو پدر و یوهان تو خونه تنهان و توهم در رو روشون قفل کردی، نمیتونیم اینجا بمونیم تا تو راحت به خوابت برسی... هرچند که فکر نکنم همچین راحت هم باشه...

-:گفتی کی و کی تو خونه تنهان

+:ییبووووو

ییبو که انگار تازه مغزش لود شده بود منو به عقب هل داد و گفت:چرا اینقد لفتش میدی جان زود باش پیاده شو...

برادر دوست داشتنی منWhere stories live. Discover now