〇🍂
خیلی دوستات دارم
و میدانم که راه رسیدن به ناممکنها
طولانیست...■شاعر: #نزار_قبانی
همراه ییبو وارد مرکز خرید شدیم و بعد از گشتن بیشتر مغازه ها و انجام خرید های لازم و خوردن ناهار و سفارش غذا برای پدر و یوهان، درحالیکه از شدت خستگی، رو به موت بودیم از مرکز خرید بیرون اومدیم (اینقد از خرید کردن بدم میاد فقط خرید وسایل نقاشی و کتاب رو میدوستم😁)
خریدها رو صندلی عقب گذاشتیم و هر دو سوار ماشین شدیم،
اونقدر خسته شده بودیم که حتی نای حرف زدن نداشتیم، هیچ دلم نمیخواست پشت فرمون بشینم اما میدونستم پدر و یوهان توی خونه هستند و معلوم نیست در چه حالی اند،
بی حال ماشین رو روشن کردم و سمت خونه، حرکت کردم،
با پارک ماشین توی پارکینگ، سمت ییبو چرخیدم و با چشم های بستش رو به رو شدم،
وقت هایی که خواب بود بشدت کیوت و دوست داشتنی میشد، جوری که دوست داشتی توی بغلت بگیری و محکم فشارش بدی، مثل عروسک های خرسی گنده،
کمربندو باز کردم و خودمو سمتش کشیدم و گونش رو بوسیدم،
با باز شدن چشم هاش، لبخندی بهش زدم و لبهامو روی لبهاش گذاشتم و کوتاه بوسیدمش و گفتم :بیدار شدی پاپی کوچولو
چشم هاشو باز و بسته کرد و دست هاشو دور کمرم برد و منو سمت خودش کشید،
بااینکارش توی بغلش افتادم و با اعتراض گفتم:یا شیائو ییبو این چه کاریه
بی حرف کنار لبمو بوسید و آروم گفت:خوابم میاد
+:پیاده شو بریم بالا بخوابی
-:نمیخوام، میخوام همینجوری بخوابم
+:ییبو ببین من تو چه وضعیتی ام، دلت میاد اینجوری بمونم
سرشو تکون داد و با دستش به پاش اشاره کرد و گفت:بیا رو پام بشین تا راحت باشی
+:اونوقت پای جنابعالی درد میگیره
-:جان جان
+:پیاده شو
-:تو چرا اینقدر بی رحمی؟
+:ییبو پدر و یوهان تو خونه تنهان و توهم در رو روشون قفل کردی، نمیتونیم اینجا بمونیم تا تو راحت به خوابت برسی... هرچند که فکر نکنم همچین راحت هم باشه...
-:گفتی کی و کی تو خونه تنهان
+:ییبووووو
ییبو که انگار تازه مغزش لود شده بود منو به عقب هل داد و گفت:چرا اینقد لفتش میدی جان زود باش پیاده شو...
YOU ARE READING
برادر دوست داشتنی من
Fanfictionداستان حول دوتا داداش جذاب و خوشگل که بشدت به هم وابسته ان میگذره... 🚶♀️❤️💚 تیکه ای از پارت 20 فصل اول: "اون حرف میزد اما من انگار کر شده بودم فقط حرکت لبهاش رو میدیدم و چیزی نمیشنیدم خسته بودم زیاد فقط تونستم باصدای آرومی که خودمم بزور بشنوم بگ...