〇🍂
دوری، گاهی دردآور نیست...
اما دردآورست اینکه شخصی از تو فاصله بگیرد که روزی برایاش آشكارا گفتی که دوری،
تنها چیزیست که تو را میشکند!■شاعر: #نزار_قبانی [ سوریه، ۱۹۹۸-۱۹۲۳ ]
پدر سمتم اومد و کنارم روی تخت نشست، خواستم بلند شم که دستشو روی قفسه ی سینم گذاشت و با مهربونی گفت:بلند نشو جانِ پدر... (حس میکنم جان و با زن های حامله اشتب گرفتن...)
+:پدر جون
خم شد و پیشونیم رو بوسید، و گفت:جان دلم پسر قشنگم
به چشم های نگرانش نگاه کردم و لبخندی به روش زدم و گفتم:پدر ببین من خوبم لازم نیست نگران باشید
پدر دستی به چشمش کشید و قطره اشکی که گوشه ی چشمش برق میزد رو پاک کرد و گفت:میدونم عزیز پدر...
با نشستن دست یوهان روی شونش، نگاهش رو از من گرفت و سمت یوهان چرخید، یوهان لبخندی به روش زد و گفت:پاشو مرد جانتو دیدی حالا وقتشه ببرمت خونه استراحت کنی،تازه این دوتا داداش هم تنها بزاریم که حسابی دلشون برای هم تنگ شده
به ییبو نگاه کرد و گفت:مگه نه بچه؟
ییبو سرشو تکون داد و رو به پدر گفت:حق با پدربزرگه پدر جون، بهتره برگردید خونه و استراحت کنید،... نیازم نیست نگران این خرگوش نادون باشید خودم مراقبشم
+:یااا شیائو ییبو
ییبو چشم غره ای بهم رفت که باعث خنده ی پدر و یوهان شد،
پدر رو به ییبو کرد و گفت:بیا اینجا
ییبو از روی تخت بلند شد و سمت پدر رفت، پدر اونو به آغوشش دعوت کرد و بوسه ای روی موهاش گذاشت و گفت:مراقب خودت و داداشت باش پسرم... دوست ندارم دوباره حال بدتون رو ببینم
ییبو گونه ی پدر رو بوسید و در جوابش گفت:بهتون قول میدم حسابی مراقبش باشم پدر جون!
بعد از رفتن یوهان و پدر، ییبو روی صندلی کنار تخت نشست، دستمو توی دستش گرفت و بوسه ای روی انگشت هام گذاشت،
+:یی... بو
سرشو بالا آورد و توی چشم هام خیره شد،
مردد بودم ازش چیزی درمورد یانگ بپرسم یا نه...در حد مرگ کنجکاو بودم بدونم چه بلایی سرش اومده ولی از سمتی میترسیدم سوالمو بپرسم و ناراحتش کنم، با همین فکر لبمو گاز گرفتم و همینطور که نگاهم رو ازش میگرفتم آروم زمزمه کردم :هیچی...
-:به من نگاه کن
ناخودآگاه سرمو بالا آوردم و به چشم های ناراحتش خیره شدم،
-:بهت گفته بودم دوست ندارم چیزی بینمون پنهون بمونه، که خوشم نمیاد حرفتو بهم نزنی و ازم بترسی... مگه نه؟
YOU ARE READING
برادر دوست داشتنی من
Fanfictionداستان حول دوتا داداش جذاب و خوشگل که بشدت به هم وابسته ان میگذره... 🚶♀️❤️💚 تیکه ای از پارت 20 فصل اول: "اون حرف میزد اما من انگار کر شده بودم فقط حرکت لبهاش رو میدیدم و چیزی نمیشنیدم خسته بودم زیاد فقط تونستم باصدای آرومی که خودمم بزور بشنوم بگ...