...🗣
دل باخته ام به تو
مثل انداختن سوزنى در انبار كاه
يا قطره آبى فرو رفته در زمين
سالهاست ميخواهم دلم راپس بگيرم
و كوله بارم را جمع كنم
اما شيرين تر ازجانم؛
پيدا كردن سوزن در انبار كاه يا قطره آبى كه زمين آن را بلعيده است،چگونه ممكن ميشود؟!
#مصى_لطفى
لبمو گاز گرفتم و با استرس به یوهانی که خشکش زده بود نگاه کردم! لعنتی به خودم فرستادم که کلا حضور مامان رو توی خونه از یاد برده بودم!
پدر نگاهشو بین مامان و یوهان چرخوند و در آخر رو به یوهان کرد، ازم فاصله گرفت و سمتش رفت! دستشو روی بازوی یوهان گذاشت و آروم اسمشو صدا زد.
یوهان با شنیدن صدای نگران پدر به خودش اومد و بدون اینکه چشم هاشو از روی مامان برداره لب زد:یانا...
سمت مامان برگشتم که شوکه ایستاده بود و نگاهش زوم یوهان بود!انگار باورش نمیشد بعد از سالها پدرش رو ببینه اونم درست توی خونش! با نشستن دست بابا روی بازوش به خودش اومد و بالاخره دست از خیرگی به یوهان برداشت و نگاهشو به بابا داد.
سکوت بدی بود!از استرس ناخونهامو توی کف دستم فرو کرده بودم و محکم فشار میدادم. مطمئن بودم بابا چیزی راجع به یوهان به مامان نگفته وگرنه این حجم از شوک تو صورت مامان قابل توجیح نبود!
بعد از دقایقی سکوت بالاخره این بابا بود که به حرف اومد و بدون اینکه نگاهشو از مامان بگیره خطاب به من گفت:جان لطفا برو اتاقت پسرم..
کمی مکث کردم اما آخر برخلاف میلم باشه ای گفتم و اونها رو ترک کردم!
پله ها رو با بی حوصلگی بالا میرفتم که با دیدن ییبو که از اتاقش بیرون اومد متوقف شدم. ییبو پایین اومد! با دیدنم تای ابروشو بالا داد و با کنجکاوی پرسید :هنوز نرفتی؟! نگو که دلت نیومد تنها بری هوم؟!
نگاهی به ظاهرش انداختم و اخم کرده پرسیدم:کجا به سلامتی؟!
ییبو شونه ی بالا داد و گفت:میرم خوش بگذرونم بیبی...
+شیائو ییبو...
ییبو هوم کشداری گفت که حرصم در اومد! پسره ی احمق...فکر کرده نفهمیدم میخواسته تعقیبم کنه؟!
با دلخوری رومو ازش گرفتم و خواستم بالا برم که مچ دستمو گرفت و منو سمت خودش کشید! با افتادنم توی بغلش اخم کرده غر زدم:ولم کن دیوونه...
ییبو نوچی کرد، گونمو بوسید و گفت:اجازه نداری قهر کنی اقای شیائو
+مگ قهرم؟!
-نیستی؟!
+نه نیستم حالا میشه ولم کنی؟!
ییبو منو بیشتر به خودش چسبوند، تای ابروشو بالا برد و پرسید:مگه جات بده؟!
YOU ARE READING
برادر دوست داشتنی من
Fanfictionداستان حول دوتا داداش جذاب و خوشگل که بشدت به هم وابسته ان میگذره... 🚶♀️❤️💚 تیکه ای از پارت 20 فصل اول: "اون حرف میزد اما من انگار کر شده بودم فقط حرکت لبهاش رو میدیدم و چیزی نمیشنیدم خسته بودم زیاد فقط تونستم باصدای آرومی که خودمم بزور بشنوم بگ...
