9

704 140 172
                                    

تموم مدتی که استاد سهون مشغول تدریس قانون جزا بود من مثل یه پسر بچه ی خطا کار که نمیتونه به چشم های مامانش نگاه کنه سرم پایین بود و جرات نمی‌کردم بهش نگاه کنم.

چان که سمت چپم نشسته بود بهم نزدیک شد وبا صدایی که ته مایه ی خنده داشت  گفت: بنظرم استاد اوه حسابی عاشقت شده و نمیتونه نگاشو از روت برداره

خر تر از چان توی زندگیم ندیدم! خود عوضیش منو توی این دردسر انداخته و اونوقت نشسته داره مسخرم میکنه؟! شیطونه میگه بزن دندون هاشو توی دهنش خورد کن

همینجوری داشتم با حرص چانو نگاه میکردم که ییبو آروم اسممو صدا زد :جان

با صدای  ییبو که سمت راستم نشسته بود بیخیال چان شدم و بهش نگاه کردم و اوم آرومی گفتم.

ییبو دستشو روی دستم گذاشت و توی چشم هام خیره شد و گفت:نگران نباش هرچی شد بدون من باهاتم و تنهات نمیزارم

لبخندی از حرفش روی لبم نشست.ییبو با دیدن لبخندم لبخند قشنگی زد و سرشو برگردوند و حواسشو به استاد سهون داد.اما من تا آخر کلاس نگاهم به نیم رخ ییبو بود و فکرم مشغول این بود که چرا ییبو اینقد باید جذاب باشه! ((بچم کلا رد داده))

با دستی که جلوی چشمم قرار گرفت به خودم اومدم و نگاهم و از ییبو که حالا داشت نگاهم میکرد  گرفتم و به صاحب دست دادم. با دیدن استاد شوکه شدم و ناخواسته خودمو کمی عقب کشیدم.

استاد اوه با لحن جدی ای گفت:دنبالم بیا میخوام باهات حرف بزنم

آب دهنمو قورت دادم و از جام بلند شدم. خواستم دنبالش برم که ییبو مچ دستمو محکم گرفت و بهش گفت:استاد ما الآن کار مهمی داریم میشه لطفا یه وقت دیگه جان مزاحمتون بشه؟!

نگاه استاد از صورت ییبو به دستش که محکم مچ دستمو گرفته بود تغییر کرد. پوزخندی روی صورتش نشست و با کنایه گفت:نترسید آقای شیائو نمیخوام به برادرتون صدمه بزنم و مطمئن باشید کارمون اونقدر طول نمیکشه که بخواد اختلالي توی کارهای مهمتون بیفته! قشنگ از لحن کلامش معلوم بود داشت مسخره میکرد.

از اونجایی که میدونستم ییبو براش مهم نیست موقع بحث شخص مقابلش کیه و هر لحظه ممکنه حرفی بزنه تا با خاک یکسانش کنه سریع وارد عمل شدم و دستمو روی دستش گذاشتم  و گفتم:حق با استاده شما منتظرم بمونید من زود برمیگردم

ییبو با حرفم دهنشو که برای حرف زدن باز کرده بود بست و نگاهش رو از استاد گرفت و بهم داد. مچ دستمو ول کرد و باشه ی آرومی گفت. لبخندی بهش زدم و همراه استاد از کلاس خارج شدم.

استاد سمت یکی از کلاس هایی که خالی بود رفت و درش رو باز کرد و وارد کلاس شد. پشت سرش وارد کلاس شدم.  جلوی تخته ایستاد و نگاهی به صورتم کرد.

برادر دوست داشتنی منWhere stories live. Discover now