〇🍂
عاشقان، گیاهاناند
که میرویند
میمیرند
سبز میشوند
میریزند
باران که میبارد، چتر نمیخواهند
زمستانها
بی کلاه و پالتو نپوشیده
میایستند روی در روی نگاهِ برف
چشم در چشم یخبندان
بیشرمساری اندام برهنهشان از برگ
عاشقان، گیاهاناند
که ریشههایشان فرورفته است
در کفِ دست من
در استخوانِ کتفِ تو
در جمجمهی شکستهی من
و این خاطراتِ من و توست
که توت میشود یک روز
انار میشود گاهی
که دیروز انگور شده بود
که فردا زیتون و
تلخ...■شاعر: #بیژن_نجدی [ ۱۳۷۶ – ۱۳۲۰ ]
قبل از شروع این پارت باید یه نکته ای رو ذکر کنم و اونم اینکه پارت قبل، بخش شهربازیش پاک شد و دوباره نوشتم!
با رسیدن به شهر بازی، لبخند بزرگی روی لبم نشست، از آخرین باری که با ییبو، اینجا اومده بودیم، دوسالی میگذشت،بودن دوباره توی مکان شلوغ و پر هیجانی مثل شهر بازی، حس زندگی میداد، و این حس به قدری زیبا بود که دوست داشتم توی تک تک ثانیه های زندگیم کنار ییبو، حسش کنم!
با فشار دست ییبو به مچم، افکارمو پس زدم وسمتش برگشتم و با همون لبخندی که روی صورتم نقش بسته بود نگاهش کردم،
ییبو متقابلا لبخندی بهم زد و دستشو بالا اورد و موهامو که جلوی چشم هام رو گرفته بود کنار زد و گفت:اینم شهر بازی بانی کوچولوم
چشم غره ای بهش رفتم و با اخم گفتم:اینجوری صدام نزن خوشم نمیاد
ییبو که انگار از حرص خوردن من لذت میبرد، ابروشو بالا دادو با شیطنت گفت:مطمئنی خوشت نمیاد؟!
نگامو ازش گرفتم و در جوابش گفتم:آره!! خوشم نمیاد...
-باشه عزیزم دیگ نمیگم...
با افتادن چشمم به ترن هوایی، لبخند خبیثی روی لبم نشست،و توی ذهنم با خودم گفتم:"منو حرص میدی شیائو ییبو پس منتظر تلافی باش!!"
خب باید بگم به غیر از تلافی، اذیت کردن ییبو عجیب میچسبید حتی اگه قرار بود خودم اذیت شم!! شدیدا دوست داشتم نگرانش کنم و توی اون حالت ببینمش،
با همین افکار، صورتمو سمتش چرخوندم و لبخند عریضی روی لبم نشوندم و چشم هامو گربه شرک کردم و با لحن لوسی گفتم:بوبو میشه بریم سوار اون بشیم و با دستم به ترن هوایی اشاره کردم!!
ییبو رد انگشتمو گرفت و با افتادن چشمش به ترن هوایی، اخم هاشو توی هم کشید و با لحن محکمی گفت:حتی فکرشم نکن شیائو جان!!
لبهامو آویزون کردم و مثل بچه ها با لجبازی گفتم: من میخوام سوار اون بشم
-جان جان چرا لج میکنی؟! میدونی حالت خوب نیست و از همه بدتر از ارتفاع میترسی! اگه سوار شی حالت بد میشه...
YOU ARE READING
برادر دوست داشتنی من
Fanfictionداستان حول دوتا داداش جذاب و خوشگل که بشدت به هم وابسته ان میگذره... 🚶♀️❤️💚 تیکه ای از پارت 20 فصل اول: "اون حرف میزد اما من انگار کر شده بودم فقط حرکت لبهاش رو میدیدم و چیزی نمیشنیدم خسته بودم زیاد فقط تونستم باصدای آرومی که خودمم بزور بشنوم بگ...