فــقــط اونــجــايي ڪــه هوشــنــگ ابــتــهاج مــيگــه:
"نــمیــدانــم
چــه مــیــخــواهم بــگــویــمــ
غــمــی در اســتــخــوانــم
مــی گــدازد"ییبو :
دکتر لین برای بار چندم در این مدت که خبرم کرده بود پروندهی جان را بررسی کرد،
نگران بودم و از اینکه تصمیمش مبنی بر مرخص شدن جان از بیمارستان تغییر کنه آزارم میداد...
مطمئنم نه من و نه جان،
هیچکدوممون دیگه میلی برای موندن توی این محیط خفقان آور نداشتیم._خب ییبو...
تموم حواسمو به دکتر لین دادم،
دکتر لبخندی به صورت نگرانم زد و گفت:من دوباره پروندهی جان رو بررسی کردم ییبو، خوشبختانه هیچ علائمی مبنی بر پس زده شدن پیوند توی بدنش مشاهده نشده، باید بهت تبریک بگم بالاخره میتونی فردا برادرت رو از اینجا ببری...با اینکه دکتر از ترخیص جان گفته بود، اما هیچی از نگرانی من کم نشده بود و من واقعا علت این نگرانی و دلشوره رو نمیتونستم توجیح کنم...
انگار دکتر لین متوجهی اضطراب درونیم شده بود که پرسید: ییبو... چیزی است که ذهنت رو مشغول کرده باشه؟
نگاه نگرانم رو به صورت دکتر لین دادم و اولین نگرانی این روزهام رو به زبون آوردم:جان.. اون بعد از اون اتفاق هیچ حرفی نزده...
دکتر لین نگاهش رو روی صورتم چرخوند و من ادامه دادم:من میترسم این سکوت...این سکوت برای مدت طولانیای طول بکشه...
دکتر لین آهی کشید و گفت:ییبو...متاسفم اما من نمیتونم برای این مشکل کاری کنم...اگه بیماریه جان مربوط به جسمش بود من و همکارام میتونستیم در جهت بهبودش کمکی کنیم...اما متاسفانه مشکل جان جسمی نیست...این بخاطر ذهنشه...جان قصد نداره سکوت رو بشکنه و این رو قبلا هم بهت گفتم.
حرفش رو تایید کردم:میدونم دکتر...اما نمیدونم باید چیکار کنم...من...من واقعا میخوام صداشو بشنوم...
کمی سکوت بینمون برقرار شد.
نگاه دکتر لین نشون میداد که اون توی فکره و من هم تموم فکرم درگیر جان بود.
چند ساعت بود جان رو تنها گذاشته بودم...
_ییبو فکر کنم فهمیدم باید چیکار کنیم....
.
.با ذهنی مشغول از اتاق دکتر لین خارج شدم.
دکتر لین هم مثل هاشوان فکر میکرد کلید حل این مشکل توی دستهای منه و من واقعا نمیدونستم چطور میتونم از این کلید استفاده کنم!
استفاده از این کلید بی شک آسون نبود و ممکن بود نتیجهی عکس بده...
جان بیمار بود و من هیچ دوست نداشتم دوباره قلب مهربونش رو برنجونم.
YOU ARE READING
برادر دوست داشتنی من
Fanfictionداستان حول دوتا داداش جذاب و خوشگل که بشدت به هم وابسته ان میگذره... 🚶♀️❤️💚 تیکه ای از پارت 20 فصل اول: "اون حرف میزد اما من انگار کر شده بودم فقط حرکت لبهاش رو میدیدم و چیزی نمیشنیدم خسته بودم زیاد فقط تونستم باصدای آرومی که خودمم بزور بشنوم بگ...