〇🍂
اما چشمهایت
قشنگاند
دیوانهاند، وحشیاند
مثلِ حیوانی
که از جنگلی آتش گرفته
زده باشد بیرون.■شاعر: #چارلز_بوکوفسکی
+دا... دایی... یان؟!
با سکوت پدر نگاه شوکه و پرسوالم رو به یوهان که تموم مدت سرشو پایین انداخته بود و لرزش شونه هاش نشون از گریه کردنش بود دادم!
این حالش نشون میداد حرف پدر درسته و ییبو واقعا پسر دایی یانه!
اما چطور ممکنه؟ چطور همچین چیزی امکان داره؟! چرا حس میکنم یه چیزی این وسط عجیبه؟! چطور دایی و زندایی اجازه دادن ییبو... صبر کن پدر گفت مادر ییبو سر زایمان مرده پس... پس چطور ممکن بود ییبو پسر دایی یان باشه؟ یعنی دایی بخاطر اینکه با زندایی ازدواج کنه قید پسر تازه متولد شده ش رو زده؟! تموم این افکار توی سرم بود و داشت مغزمو عین خوره میخورد!
برای خلاص از تموم سوالهایی که داشتم رو به پدر کردم و با گرفتن دستش با لحن پرخواهشی گفتم:لطفا پدر جون... لطفا همه چیو بگید... چرا دایی باید ییبو رو رها کنه؟! فقط چون میخواسته دوباره...±نه...
ساکت شدم و با کنجکاوی به لبهای پدر که خشک شده بود خیره شدم!
پدر نفس پر دردی کشید و بعد از چند ثانیه که برای من قدر یه عمر گذشت گفت:یان از وجود ییبو خبر نداره جان... اون نمیدونه بجز جو فرزند دیگه ای هم داره...
+متوجه نمیشم پدر.. چطور میگید دایی پدر ییبوعه ولی از وجودش خبر نداره؟!... شما خودتون بودید حرفهای خودتونو باور میکردید؟؟ پدر راستشو بگید چیو دارید مخفی میکنید؟ چرا همه چی اینقدر گنگ و مجهوله؟! چرا نمیتونم متوجه بشم؟! چرا...
پدر با چشم های غمگینش بهم خیره شد و درست زمانی که میخواست چیزی بگه صدای گوشی یوهان بلند شد!
یوهان بالاخره سرشو بالا گرفت و من تونستم چشم های سرخش رو ببینم! این اولین باری بود که گریه شو میدیدم! چرا باید یوهان ناراحت باشه؟! چرا حس میکنم عذاب وجدان داره؟! اصلا این ماجرا چه ربطی به اون داره؟!... توی همین افکار بودم که با بلند شدن یوهان و پیچیدن صدای خوشحالش توی گوشم به خودم اومدم
_باشه هاشوان... باشه الان میفرستمش... تو مراقبش باش... فعلا...
با قطع تماس، سرشو سمت من چرخوند و نگاه خوشحالش رو به چشم های متعجبم داد و گفت:ییبو بیدار شده و دنبالت میگرده..
با شنیدن خبر بیدار شدن ییبو، بحث چند ثانیه پیشمون رو به کلی فراموش کردم و با ذوق رو به پدر کردم و گفتم:ییبو بیدار شده پدرجون... ییبوی من...
با یادآوری بحثمون و حرفهایی که به پدر زدم ساکت شدم! من خیلی تند رفته بودم و تموم حرمت ها رو زیر پا گذاشته بودم!
YOU ARE READING
برادر دوست داشتنی من
Fanfictionداستان حول دوتا داداش جذاب و خوشگل که بشدت به هم وابسته ان میگذره... 🚶♀️❤️💚 تیکه ای از پارت 20 فصل اول: "اون حرف میزد اما من انگار کر شده بودم فقط حرکت لبهاش رو میدیدم و چیزی نمیشنیدم خسته بودم زیاد فقط تونستم باصدای آرومی که خودمم بزور بشنوم بگ...