گاهی باید دل به دلش بدهی
و بخواهی که برایت حرف بزند
برایت بگوید
از دلتنگی هایش
از بیقراری هایش
از حرفهایی که در گلویش گیر کرده
حتی غر بزند به جانت
آنقدر که دلش صاف شود و بگوید راحت شدم
این یعنی " ترمیمِ " یک رابطه..!#فربد_فروتن
عاشق یکی شدن مثل این میمونه که یه هفت گیر رو پر از گلوله کنی و بدی دستش و اون هر وقت و هرجای که خواست با اون گلوله ها زخمیت کنه و در آخر تیر خلاص رو توی قلبت بزنه و برای همیشه نابودت کنه...
یه هفته بود که خبری از ییبو نبود! توی این مدت هر بار که خواستم به پلیس خبر بدم هاشوان اجازه نداد و گفت خودش ییبو رو پیدا میکنه...
به زحمت خودمو سر پا نگه داشته بودم تا موقع برگشتنش، بتونم ببینمش...و برای این مدت بی خبری حسابی توبیخش کنم...
توی این مدت حسابی با خودم خلوت کرده بودم و بارها و بارها پیش خودم فکر کردم که چی باعث رفتن ییبو از خونه و برنگشتنش شد... و هر بار به یه جواب می رسیدم خودم...
من با حماقتم، اونو نادیده گرفتم و درست کاری رو انجام دادم که بشدت ازش متنفر بود... پنهان کاری و دروغ...
بارها بهم گفته بود که دوست داره محرمم باشه و گوش شنوایی برای حرفهام... اما من... من هر بار حرفشو پشت گوش انداختم و کار خودمو کردم... من توی این مدت مدام آزارش دادم با تصمیم هام، با بیماریم و اون هر بار صبوری کرد و کنارم موند... نباید بدون هماهنگی باهاش از خونه می رفتم...باید باهاش حرف می زدم باید در جریان میذاشتمش... و هزاران باید و نباید دیگ...
ولی فایده ی این باید و نباید ها چی بود؟! وقتی ک هیچ خبری ازش نداشتم و تنها چیزی که توی این مدت نصیبم شده یه پیام کوتاه با مضنون من خوبم نگرانم نباش بیا یه مدت ازهم دور بمونیم بود...
گوشه ی اتاق نشسته بودم و با دلتنگی به عکسی که توی دستم بود نگاه میکردم... دستمو بالا آوردم و انگشت شصتمو نوازش وار روی صورتش کشیدم و با دلتنگی لب زدم : نامرد نمیخواهی برگردی؟! مگه نمیدونی بدون تو هیچ هوای توی این خونه برای نفس کشیدن نیست؟! مگه نمیدونی وقتی نیستی اینجا چقدر سوت و کوره؟! ییبو... مگ نمیدونی تو جون منی؟! چرا رفتی؟ چرا اینقدر یهو بی رحم شدی؟ مگه نمیگفتی بدون من دووم نمیاری؟! چطوری این مدت تونستی نبودمو تحمل کنی؟... ییبو برگرد... لطفا برگرد قول میدم همه چیو برات توضیح بدم... قول میدم دیگه اجازه ندم چیزی بینمون فاصله بندازه... ییبو.. عشقم... برگرد... لطفا برگرد عشقم...
با تقی که به در خورد عکسو روی پام گذاشتم و با پشت دست اشک هامو پس زدم... صدای باز شدن در و بعد صدای پا اومد!
~پرنس؟!
بدون اینکه سرمو بالا بگیرم و بهش نگاه کنم جواب دادم:هوم
YOU ARE READING
برادر دوست داشتنی من
Fanfictionداستان حول دوتا داداش جذاب و خوشگل که بشدت به هم وابسته ان میگذره... 🚶♀️❤️💚 تیکه ای از پارت 20 فصل اول: "اون حرف میزد اما من انگار کر شده بودم فقط حرکت لبهاش رو میدیدم و چیزی نمیشنیدم خسته بودم زیاد فقط تونستم باصدای آرومی که خودمم بزور بشنوم بگ...