انسانها
شبیه هم عمر نمیکنند
یکی زندگی میکند
یکی تحمل.انسانها
شبیه هم تحمل نمیکنند
یکی تاب میآورد
یکی میشکند.مواظب همدیگر باشیم...♥️
یانگ که دید دیگه مقاومت نمیکنم، خودشو کامل روم کشید، سرشو لای گردنم برد و لبهاشو روی پوست گردنم گذاشت که در با شدت باز شد و چند ثانیه بعد صدای مردی توی اتاق پیچید،
_یانگ داری چه غلطی میکنی؟
یانگ بوسه ای روی گردنم گذاشت و از روم بلند شد،
±به به ببین کی اینجاست جناب وانگ
با سنگینی نگاهی که روم بود،پلکهامو باز کردم و با چشم هایی که روم زوم بود چشم تو چشم شدم،
پسر جوون نگاهشو از من گرفت و به یانگ داد و با عصبانیت گفت:سه ساعته منو علاف خودت کردی و اومدی پی عیش و نوشت؟ حداقل یه ندا میدادی میومدم تنها نباشی
با حرفش، ترس وحشتناکی توی دلم نشست،
یانگ نگاه تیرشو روی پسر زوم کرد و با جدیت گفت:اون اسباب بازیم نیست که بخواهم باهات تقسیمش کنم وانگ هاشوان
پسر پوزخند مسخره ای زد، دستشو روی شونه ی یانگ گذاشت و با تمسخر گفت:شاید الآن نباشه اما در آینده ی خیلی نزدیک، اونم تبدیل میشه به همون عروسک های جنسی ای که ازشون خسته شدی و فروختیشون،
سمت من چرخید، نیشخندی روی لبش نشوند و گفت:خوشحال میشم این عروسکو بعد از تو داشته باشم یانگ
یانگ نگاهی به صورت رنگ پریده ی من کرد، چشم هاش روی صورتم چرخیدن و روی چشم هام ثابت موندن،
±میدونی هاشوان، من از آدم های لجباز و حرف نشنو متنفرم، ولی جان از اون تریپ آدم ها نیست و در حین جذابیت و سکسی بودنش، به شدت حرف گوش کنه مگه نه جان؟
هاشوان خنده ی بلندی کرد و سمت یانگ چرخید، دستشو گرفت و گفت:بیا بریم یانگ، بعد میتونی به عشق بازیت برسی...
±تو برو من آماده شم میام
_امیدوارم این اومدنت مثل اومدن قبلیت نشه،
±نه نمیشه برو
با رفتن هاشوان، یانگ سمت کمد لباس هاش رفت و بعد از برداشتن لباسی که میخواست، اونها رو روی دسته ی مبل گذشت و دستشو سمت دکمه ی لباسش برد و بازش کرد
نگاهمو ازش گرفتم و به سمت مخالفش دادم، با چیزهایی که هر ثانیه درموردش میفهمیدم نفرتم بهش بیشتر میشد،
با قرار گرفتن دستی زیر چونم، لرز خفیفی توی بدنم نشست، یانگ صورتمو سمت خودش چرخوند و نگاهشو حواله ی چشم های تیره شدم کرد و گفت:این چشم ها،دیگه برقی رو که اون روز توی دانشگاه کنار برادرت داشتن ندارن اما بازم به شدت زیبا و خواستنی ان،... جان من عاشقتم اینو یادت باشه... اما طول این عشق به خودت بستگی داره... روزی که پاتو توی این خونه گذاشتی دور تموم تعلقات و وابستگی هات خط کشیدی(گیز نخور عوضی خودت اونو اوردی اون نیومد پدسگگگ)
YOU ARE READING
برادر دوست داشتنی من
Fanfictionداستان حول دوتا داداش جذاب و خوشگل که بشدت به هم وابسته ان میگذره... 🚶♀️❤️💚 تیکه ای از پارت 20 فصل اول: "اون حرف میزد اما من انگار کر شده بودم فقط حرکت لبهاش رو میدیدم و چیزی نمیشنیدم خسته بودم زیاد فقط تونستم باصدای آرومی که خودمم بزور بشنوم بگ...