از میانِ گلها به بابونه
[و] از میانِ انسانها عاشقِ تو شدم...■✍: #اوغوز_آتای
از صبح هیچی نخورده بودم و فشار عصبی ای که روم بود باعث شده بود معدم بشدت درد بگیره، از طرفی درد قفسه ی سینه ام بود که اذیتم میکرد،
در همین حین که سعی میکردم به دردم بها ندم گفتم:لطفا اجازه بدین با این قضیه کنار بیایم...یوهان خواست چیزی بگه که ییبو مانع شد و با صدای آرومی گفت:حال جان خوب نیست لطفا بحثو کش ندید
سمتش چرخیدم و نگاهش کردم، توی صورت قشنگش گرد غم نشسته بود و این غم باعث فشرده شدن قلبم میشد!
ییبو دستمو توی دستش فشرد و خطاب به یوهان گفت:ما میریم شما هم مراقب خودتون باشید...
یوهان که دید نمیتونه مخالفت کنه آهی کشید و با خواهش گفت:پس بزارید از هاشوان بخواهم شما رو برسونه
ییبو سرشو تکون داد و یوهان رفت تا هاشوان رو صدا کنه...
با رفتن یوهان، ییبو دستشو روی پهلوم گذاشت و منو سمت خودش کشید و بوسه ای روی پیشونیم گذاشت و با لحن آرومی گفت:حالت خوبه جانم؟!
میدونستم ییبو هم از شنیدن گذشته ی یوهان و ارتباطش با مامان شوکه شده اما اینکه سعی میکرد به خودش مسلط باشه و آرومم کنه، برام آرامش بخش بود!
چونمو روی شونش گذاشتم و آروم لب زدم:خوبم فقط یکم معده م درد میکنه...
ییبو دست راستشو روی شکمم گذاشت و گفت:جز نگران کردن من کار دیگه ای هم بلدین شما آقای شیائو؟
چونمو از روی شونش برداشتم و با اعتراض گفتم:یا...
ییبو منو از خودش جدا کرد و بوسه ای زیر لبم کاشت و با لبخند نگاهم کرد،
~پرنس...
با صدای هاشوان، سمتش چرخیدیم! هاشوان با خنده اومد سمتمون و گفت:پاشین که ارباب وانگ دستور دادن برسونمتون خونه
-بریم...
همراه هاشوان از عمارت بیرون اومدیم و بعد از سوار شدن، توی ماشین هاشوان، سمت خونه حرکت کردیم، توی راه هیچ حرفی جز اینکه ییبو از هاشوان خواست جلوی یه فست فودی بایسته بینمون رد و بدل نشد، برام عجیب بود که هاشوان با شخصیت پرحرفی و شیطونی که داشت چطور تا الان حرفی نزده!
به نیم رخش نگاه کردم، پسر جذابی بود! نمیدونستم داشتن پسردایی چه حسی داره و خب هنوز هم نمیتونم درک کنم!
توی افکارم بودم که ماشین متوقف شد، با نگاه به اطراف فهمیدم رسیدیم!
هاشوان سمتمون چرخید و رو به من گفت:پرنس با بی افت یه جا زندگی میکنین؟!
YOU ARE READING
برادر دوست داشتنی من
Fanfictionداستان حول دوتا داداش جذاب و خوشگل که بشدت به هم وابسته ان میگذره... 🚶♀️❤️💚 تیکه ای از پارت 20 فصل اول: "اون حرف میزد اما من انگار کر شده بودم فقط حرکت لبهاش رو میدیدم و چیزی نمیشنیدم خسته بودم زیاد فقط تونستم باصدای آرومی که خودمم بزور بشنوم بگ...