79

548 97 66
                                    

‍ 〇🍂
تو!
بر کاغذ سپید
دراز می‌کشی
بر کتاب‌هایم
می‌خوابی
یادداشت‌هایم را
مرتب می‌کنی
حروف‌ام را
درست می‌چینی
و اشتباهات‌ام را
تصحیح می‌کنی.
پس چطور
به مردم بگویم
که شاعر من‌ام
حال‌آن‌که
تویی که می‌سرایی

عشق
این است
که مردم ما را با هم اشتباه بگیرند

وقتی هم
شعر عاشقانه جدیدی
از من بخوانند
تو را سپاس بگویند.

■شاعر: #نزار_قبانی

همزمان با افتادن دفتر از دستم، اشک‌هام از گونه هام غلتیدن...

زندگی همیشه با بدترین چیزها ما رو امتحان میکنه و ما زمانی که نتیجه‌ی آزمون و جواب‌هاش میاد، سوپرایز می‌شیم...

حالا من با ترس‌هام مورد آزمایش قرار گرفته بودم و امروز فهمیدم تموم اونها پوچ و بیخود بوده! ترس های از سر خیال،

جان..
اون نه تنها بعد از فهمیدن حقیقت
ترکم نکرده بود
بلکه تموم این مدت سعی داشت، کمی از دردهایی که قراره تحمل کنم کم کنه!

من یه احمق بودم...
یه احمق ک تصور می‌کردم برملا شدن حقیقت، میزان عشق و محبت بینمون رو مورد هدف قرار میده و من رو از همه‌ی محبت‌هایی که توی خانواده‌ام داشتم بی‌بهره می‌کنه..
چقدر ساده و احمق بود.

حقیقت مثل هردفعه یه سیلی محکم به صورتم کوبیده و نشونم داد؛چقدر سرنوشت من پیچیدس!

÷ییبو...
میون گریه لب‌هام می‌خندید...

ترس‌هام‌ همونجور که یک باره بر اثر یه اتفاق شکل گرفتن
حالا با یه اتفاق دیگه نابود شدن
اما به جاش عذاب وجدان مثل یه مار افعی دور گردنم پیچید و راه تنفسیم رو بسته بود..

÷ییبو..
با تکون های شدید بازوهام به خودم اومدم و نگاه خیره‌ام روی بکهیون ثابت موند..

بک نگاهش پر بود از نگرانی و ترس...
دست‌هاش روی بازوهام نشست و من رو از جام بلند کرد، به سمت بیرون از اتاق کشید...
قدرت پس زدنش رو نداشتم
نه حالا که حقیقت روی سرم آوار شده بود.
با نشستنم روی صندلی بک جلوی پام زانو زد..
دست‌هاشو روی زانوهام گذاشت و با چشم‌های سر‌خش به صورت خیسم خیره شد.

÷خو..بی؟

صداش ارتعاش داشت، می‌لرزید...
نگران بود..
ترس توی چشم‌هاش با وجود بارونی که دیدم رو تار کرده بود دیده می‌شد.

خوب بودم؟
جوابی نداشتم...
باری از روی دوشم برداشته
و بار دیگه‌ای روی دوشم اضافه شده بود...
باری به سنگینی پشیمونی و عذاب وجدان!
اگه حرف می‌زدم؟
اگه نمی‌ترسیدم ؟
اگه ضعیف نبودم؟
اگه خودمو زودتر جمع و جور می‌کردم؟؟

برادر دوست داشتنی منWhere stories live. Discover now