〇🍂
خاطرهیی در درونام است
چون سنگی سپید درونِ چاهی
سرِ ستیز با آن ندارم، تواناش را نیز
برایام شادی است و اندوه.در چشمانام خیره شود اگر کسی
آن را خواهد دید.
غمگینتر از آنی خواهد شد
که داستانی اندوهزا شنیده است.میدانم خدایان انسان را
بدل به شیء میکنند، بیآنکه روح را از او بگیرند.
تو نیز بدل به سنگی شدهیی در درونِ من
تا اندوه را جاودانه سازی!■شاعر: #آنا_آخماتووا
_وا... وا.. نگ؟!
پدر جون بی توجه به بهت من با بغض و صدای غمگینش ادامه داد:خیلی چیزاست که نمیدونی پسرم... خیلی حرفها گفتنش سخته... خیلی رازها باید راز بمونن اما... ییبوی من... من هیچوقت نمیخواستم این راز برملا بشه! هیچوقت نمیخواستم ناراحتی و غم و ناامیدی رو توی چشم های قشنگت ببینم... پسرم...
پدر جون حرف میزد اما من انگار کر شده بودم! نگاهم روی لبهای پدر بزرگ بود اما خودم نه! پدر گفت من وانگم... یعنی... یعنی ممکن بود که... نه ییبو... بهش فکر نکن... این امکان نداره... این درست نیست... تو... تو نمیتونی... تو نمیتونی پسر یوهان باشی... این اشتباهه... این اشتباه محضه... اشتباه محض...
بی توجه به حرفهای پدر بزرگ با ترسی که به جونم افتاده بود و بغضی که راه گلومو بسته بود به لباسش چنگ زدم و با التماس گفتم:بگو پدرجون... حرف بزن... بگو دارم اشتباه میکنم... بگو چیزی که توی ذهنمه درست نیست... پدر...
±ییبووو...
با احساس خفگی، دستم روی لباس پدر شل شد و به نفس نفس افتادم! انگار یه نفر دستشو روی گلوم گذاشته بود و محکم فشار میداد! هیچی از اطرافم متوجه نمیشدم! هیچ اکسیژنی توی ریه هام نبود و احساس میکردم دارم وارد یه خلا واقعی میشم!
با ضربه ای که به صورتم خورد، از اون خلا بیرون کشیده شدم و راه تنفسم باز شد و در حالی که گلوم خس خس میکرد، هوا رو با تموم وجودم وارد ریه هام میکردم!
+ییبو عزیزم... ییبو صدامو میشنوی؟!
با صدای جان، سرمو بالا گرفتم و نگاه خیس و بی روحمو بهش دادم!
جان با نگاه به صورتم ترسیده قدمی به عقب برگشت و ثانیه ای بعد از اتاق خارج شد و من و با دنیای از ترسهام تنها گذاشت!
کاملا ناامید شده بودم از همه، که جان همراه دکتر وارد اتاق شد و با عجله سمت تخت اومد!
دستمو گرفت و با نگرانی مشهودی رو به دکتر کرد و با بغضی که سد راه گلوش بود گفت:دکتر.. چه اتفاقی داره میفته..
-چرا...
جان نگاهش رو از دکتر گرفت و به من داد! دستشو روی گونم گذاشت و سوالی نگاهم کرد!
YOU ARE READING
برادر دوست داشتنی من
Fanfictionداستان حول دوتا داداش جذاب و خوشگل که بشدت به هم وابسته ان میگذره... 🚶♀️❤️💚 تیکه ای از پارت 20 فصل اول: "اون حرف میزد اما من انگار کر شده بودم فقط حرکت لبهاش رو میدیدم و چیزی نمیشنیدم خسته بودم زیاد فقط تونستم باصدای آرومی که خودمم بزور بشنوم بگ...