... وقتی که دستهای مرا
در دست میگیرد
گردشِ خون را
در سر انگشتهایش
احساس میکنم
نبضاش چنان به سرعت میزند
که گویی
قلبِ خرگوشی را
در سینهاش
پیوند کردهاند...■شاعر: #کیومرث_منشیزاده |
شلنگ آب توی دستم بود و داشتم به گلهای باغچه آب میدادم اما فکرم مشغول مامان بابا بود. از صبح بارها سعی کرده بودم باهاشون تماس بگیرم اما هر بار با پیام" مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد..." مواجه شده بودم...قرار بود آخر هفته با ییبو برای دیدنشون به لویانگ بریم، قصد داشتم قبل رفتن بهشون خبر بدم اما نتونسته بودم...
همینطور که نگاهم به باغچه بود به حرف اومدم :
+یعنی کجا میتونن باشن؟ چرا گوشی هاشون خاموشه... سابقه نداشته تاحالا جفتشون باهم گوشیشونو خاموش کنن... یعنی ممکنه اتفاقی براشون افتاده باشه؟!... سرمو تکون دادم و با اخم به خودم تشر زدم:ها جان دیوونه شدی؟ چرا به چیزهای بد فکر میکنی یکم مثبت اندیش باش... شاید موبایلشونو دزد زده... آره حتما همینطوره...داشتم خودمو توجیح میکردم که دستی دورم حلقه شد و صدایی در گوشم گفت:موبایل کیارو دزد زده بانی؟!
نگاهی به دست های ییبو که دورم حلقه شده بودن انداختم و بی توجه به سوالش پرسیدم:کجا بودین آقای شیائو؟
سرشو سمت گردنم چرخوند و زیر گوشمو بوسید و گفت:اداره ی پلیس...
شلنگو توی دستم جابه جا کردم و سمتش چرخیدم:اداره ی پلیس؟
-هوم... رفته بودم دیدن لی ونهان...
+چند هفته پیش هم رفته بودی دیدنش... ببینم ییبو داری چیکار میکنی ها؟؟.. نکنه بلایی سر کسی آوردی ؟ اره کسیو زدی؟ کاری کردی؟..
اخم کرده نگاهم کرد و گفت:یا جان جان منو با ارازل اوباش اشتباه گرفتی انگار... من کیو تاحالا زدم که اینجوری درموردم فکر میکنی؟
انگار مشتی رو که نثار صورت استاد سهون کرده بود فراموش کرده! پوزخندی روی لبم نشوندم و گفتم:یعنی تا حالا کسیو نزدی؟
نوچی کرد و گفت :من تا حالا کسیو بی دلیل نزدم..
+اهان میخوای بگی زدی پس
-خب زدن که زدم... اصلا مگه میشه داداشی مثل تو داشته باشم و دستهام به همچین کثافت کاریهای الوده نباشه؟
ابروهامو بالا دادم و با حیرت گفتم:شت الان میخوای بندازی گردن من؟
لبخند دندون نمایی تحویلم داد و سرشو تکون داد. حرصی لگدی به زانوش زدم و ازش جدا شدم.
-اخخح فاک یوو چطور دلت میاد پای نازنینمو درد بدی؟ اصلااا تو جان جان من نیستی... تو خیلی بد...
YOU ARE READING
برادر دوست داشتنی من
Fanfictionداستان حول دوتا داداش جذاب و خوشگل که بشدت به هم وابسته ان میگذره... 🚶♀️❤️💚 تیکه ای از پارت 20 فصل اول: "اون حرف میزد اما من انگار کر شده بودم فقط حرکت لبهاش رو میدیدم و چیزی نمیشنیدم خسته بودم زیاد فقط تونستم باصدای آرومی که خودمم بزور بشنوم بگ...