〇🍂
با من
رؤیاهایی را بیافرین تا به دنبالِ آنها رویم
در شادیِ هر چه میکنم
شریک باش
برای رسیدن به آرزوهایمان
یاریام کنبا آهنگِ عشقمان
با من برقص
بیا در سراسرِ زندگی در کنارِ هم گام برداریم
بیا تا ابد
در هر قدم از این سفر
یکدیگر را
عاشقانه
در آغوش گیریم.■شاعر: #سوزان_پولیس_شوتز
با درد قفسه ی سینم نگاهمو از صفحه ی گوشی گرفتم و قبل از اینکه کسی متوجه ی حالم بشه رو به ییبو کردم و گفتم:من میرم بیرون یکم هوا بخورم.
و بدون اینکه منتظر جوابش بمونم از خونه بیرون زدم و سمت باغ رفتم!
کنار استخر نشستم و دستموروی قفسه ی سینم گذاشتم و نالیدم:نه لطفا..الان...الان وقتش نیست...
خم شدم و سرمو روی دستهام گذاشتم و چشم هامو بستم تا کمی بهتر بشم!
این درد های گاه و بیگاه، ذهنمو به خودش مشغول کرده بود و باعث ایجاد ترس توی قلب مریضم میشد!
نمیدونم چند دقیقه توی اون حال بودم که صدای نگران ییبو کنار گوشم، باعث شد سرمو بالا بگیرم و نگاهمو بهش بدم!
ییبو کنارم روی لبه ی استخر نشست و دستشو پشت کمرم گذاشت و با لحنی که پر بود از نگرانی و تشویش پرسید:دوباره درد گرفت؟!...
لبخند کم رنگی زدم و با گذاشتن دستم روی گونه ش گفتم:نگران نباش عزیزم...من خوبم...
اخم کرده و با دلخوری گفت :تو به این حال میگی خوب شیائو جان؟!
+بوبو...
انگشتشو روی لبم گذاشت و گفت:هیس... پاشو باید بریم دکتر....
دردم بهتر شده بود و از سمتی اصلا حوصله ی دکتر لین و نصیحت ها وسرزنش هاشو نداشتم، پس دستهامو دور گردنش حلقه کردم و با قرار دادن سرم روی شونه ش، گفتم:من خوبم بوبو... نگران نباش...
-جان...
کنار گوششو بوسیدم و با جدا شدن ازش، لبخندی زدم و گفتم:یکم توی باغ راه بریم؟!
نگاهش پر بود از نگرانی، اما لبخندی روی لبش نشوند و گفت:باشه بانی...
بلند شد و دستمو گرفت و بلندم کرد،
دوشادوش هم توی باغ راه می رفتیم و توی سکوت به گل های رنگارنگی که دور تا دور باغ کاشته شده بود نگاه میکردیم!حس بدی داشتم، کمی میترسیدم! این دردها روز به روز بیشتر میشدن و منو بیشتر از قبل میترسوندن!
نگران بودم شخص کنارمو از خودم ناامید کنم! و این خیلی آزار دهنده بود!-جان جان....
+هوم
دستمو گرفت و روی سبزه ها نشوند، خودش هم کنارم نشست و نگاهی بهم انداختو با لبهای آویزون گفت:بیام بغلت؟!
YOU ARE READING
برادر دوست داشتنی من
Fanfictionداستان حول دوتا داداش جذاب و خوشگل که بشدت به هم وابسته ان میگذره... 🚶♀️❤️💚 تیکه ای از پارت 20 فصل اول: "اون حرف میزد اما من انگار کر شده بودم فقط حرکت لبهاش رو میدیدم و چیزی نمیشنیدم خسته بودم زیاد فقط تونستم باصدای آرومی که خودمم بزور بشنوم بگ...