〇🍂
ما خوبیم و نترس،
با اینکه پارهیی وقتا خیلی خودخواهیم
هم دیگرونو میکشیم و هم خودمونو
ما مُردیم
به دنیا اومدیم که بکشیم و بمیریم؛
گریه کنیم تو اتاقای تاریک،
عشقبازی کنیم تو اتاقای تاریک
و صبر کنیم
و صبر کنیم
و صبر کنیم
ما انسانایم، نه بیشتر از این...■شاعر: #چارلز_بوکوفسکی [ Charles Bukowski | آمریکا، ۱۹۹۴–۱۹۲۰ ]
سوال ییبو باعث شد برای به لحظه قلبم از حرکت بایسته
از وقتی که عمل کرده بودم تا الان به جز زمانی که اوایل ییبو به دیدنم نیومده بود این قلبِ جدید باهام بد تا نکرده بود ،
ولی حالا،
قلبم با نهایت سرعت توی قفسه ی سینم میکوبید و صدای بلند دستگاه نشون از قلب بی قرارم میداد،نگاه بابا و ییبو با صدای بلند دستگاه سمت من چرخید،
نگاهشون نشون از ترس و نگرانیشون میداد
_جان...
بابا با ترس اسمم رو به زبون آورد و این باعث شد ییبو از روی زمین بلند شه و خودش رو بهم برسونه
همه چیزو میدیدم ،میفهمیدم، اما انگار اونجا نبودم
توی سرم سوال ییبو بارها و بارها اکو میشد...ترس باعث شده بود شوکی به قلبم برخورد کنه و شکل گرفتن دردی که حالا داشت منو از پا مینداخت...
نه...
ییبو نباید اینکارو می کرد...
ییبوی من تحمل نگاه سرد و نامهربونی مامان بابا رو نداشت...
بخش خوش بین ذهنم کاملا از کار افتاده بود و تموم وجودم از چیزهای منفی پر شده بود.فکر میکردم قراره همه چیز برخلاف میلم پیش بره، من میتونم جلوی اتفاقات رو بگیرم و ییبو...
نمیتونستم حتی ذره ای به احتمالات مثبت فکر کنم...ییبو شونم رو ماساژ میداد و اسمم رو به زبون میاورد و جویای حالم میشد...
در آخر با نگرفتن جوابی از من سمت بابا چرخید و بی توجه به صدای بغضدارش گفت: بابا..
نمیتونستم بغض و دردی ک توی چشم هاش بود رو ببینم، چقدر دیگه قرار بود عشق من درد بکشه؟
به سختی لبهام رو از هم تکون دادم و قبل از بسته شدن چشمهام لب زدم: خو..بم.
.
.
ییبو: ((چند ثانیه قبل بی هوشی جان))تا حالا شده یه فیلم رو روی دور تند بزارید و ببینید؟
با اینکار شاید فیلم رو تا اخر بتونید ببینید اما اتفاقات بقدری یک دفعه ای و پشت سر هم نمایش داده میشن که شما چیزی از اصل داستان متوجه نمیشید و توی فهمیدن اتفاقات گم میشید...
YOU ARE READING
برادر دوست داشتنی من
Fanfictionداستان حول دوتا داداش جذاب و خوشگل که بشدت به هم وابسته ان میگذره... 🚶♀️❤️💚 تیکه ای از پارت 20 فصل اول: "اون حرف میزد اما من انگار کر شده بودم فقط حرکت لبهاش رو میدیدم و چیزی نمیشنیدم خسته بودم زیاد فقط تونستم باصدای آرومی که خودمم بزور بشنوم بگ...