〇🍂
مرا تصور کن در خیال خودت
بالاتر از قطرههای باران!و برایم در چهرهی ماه
داستانی عاشقانه بنویس!و بگذارم ستارهیی نیلگون باشم
در شبهای تاریکات!و بر سینهات بفشار مرا
وقتی خطر فریبام میدهد!من در عشق تو کودک هستم
کودکی که نمیخواهد به بزرگ شدن فکر کند!■شاعر: #جورج_جریس_فرح
-:جا.. ن حالت خوبه؟
دستهاشو توی دستم گرفتم و با لبخند گفتم:من خوبم بوبو، هیچوقت توی عمرم به این خوبی نبودم
دست هاشو از دستم بیرون کشیدو ازم فاصله گرفت،
با نگرانی به چشم های متحیر و گیچش خیره شدم و آروم اسمشو صدا زدم،
نگاشو ازم گرفت و سرشو پایین انداخت و من من کنان گفت:من... من... نمیدونم چی باید بگم... نمیدونم...
بهش نزدیک شدم و بغلش کردم و با آرامش گفتم:لازم نیست الان چیزی بگی عزیزم،هر وقت تو خواستی و تونستی درموردش حرف میزنیم باشه؟
سرشو روی شونم گذاشت :اوم
یکم توی همون حالت موندیم تا اینکه ییبو ازم جدا شد و گفت:من میرم اتاقم، تو هم یه کم دیگه استراحت کن
اینو گفت و عقب گرد کرد و از اتاق خارج شد
با رفتنش، سمت تختم رفتم و روش نشستم، حالا که اعتراف کرده بودم حس بهتری داشتم، انگار اون سنگینی که روی قفسه ی سینم احساس میکردم از بین رفته بود،خودمو روی تخت ولو کردم و بالشتی رو ک ییبو زیر سرش میذاشت برداشتم و توی بغلم گرفت
با یاد اوری صورت متعجبش لبخندی روی لبم نشستو زیر لب گفتم:کیوت دوست داشتنی منبا باز شدن در، سرمو بالا گرفتم و به بک که وارد اتاقم شده بود خیره شدم،
با خنده سمتم اومد و کنارم روی تخت نشست و گفت:چطوری جان جان
+:خوبم
کنارم دراز کشید و سرشو روی شکمم گذاشت و گفت:آخیششش
+:خوبی بک؟!
÷:اوم
+:چیزی میخوای بگی
به پهلو خوابید و بهم خیره شد و گفت:جان جان یه سوال بپرسم
سرمو تکون دادم
÷:تو... اه ولش
لپش کشیدم و با خنده گفتم:یا بیون بکهیون، مثل همیشه باش به این مدلت عادت ندارم
لبخندی بهم زد و گفت:نگرانم
+:چرا
آهی کشید و گفت:میدونی خیلی سعی کردم جلوی ییبو رو بگیرم، اما الآن دیگه فکر نکنم بتونم کاری کنم
YOU ARE READING
برادر دوست داشتنی من
Fanfictionداستان حول دوتا داداش جذاب و خوشگل که بشدت به هم وابسته ان میگذره... 🚶♀️❤️💚 تیکه ای از پارت 20 فصل اول: "اون حرف میزد اما من انگار کر شده بودم فقط حرکت لبهاش رو میدیدم و چیزی نمیشنیدم خسته بودم زیاد فقط تونستم باصدای آرومی که خودمم بزور بشنوم بگ...