7

800 148 115
                                    

چشم هام قفل چشم های خواستنی پسر رو به روم بود که با شیطنت نگام میکرد و فکرم مشغول ماجرای قتل اون دختر بود. هرچی فکر میکردم به نتیجه ای نمیرسیدم. اگه اونجور که تعریف میکردند اون دختر باهیچکس خصومتی نداشته پس چرا باید به قتل برسوننش؟و کی سونگجو رو اون وقت شب به اونجا کشونده؟! حس میکردم هر لحظه ممکن بود سرم از حجم این افکار منفجر بشه.

توی همین فکرها بودم که چیز نرمی روی لبهام نشست و رشته ی افکارم رو پاره کرد. با تعجب به ییبو که داشت ناشیانه لبهاشو روی لبهام حرکت میداد نگاه کردم. 'اینجا چه خبره؟! اون چرا داره منو میبوسه؟! شتتتت این اولین بوسم بود!چرا ازاینکه اولین بوسمو این جوری از دست دادم احساس ناراحتی نمیکنم؟! اصلااا چرا خوشم اومده؟! نه جاااان به خودت بیا احمق اون برادرته خاک تو سر بیجنبه ی باکرت کنم، آره خودشههه تأثیر باکرگیه وگرنه چرا باید از این بوسه لذت ببرم'
همینطور که لبهاشو روی لبهام حرکت میداد دستشو پشت کمرم برد و سمت خودش کشید و فاصلمون رو کاملا از بین برد. حالا من کاملا بهش چسبیده بودم و فاک اون داره چیکار میکنه؟! با جدا شدن لبهاش از لبهام، دستشو گرفتم و سمت کانتر کشوندمش. میتونستم نگاه های بقیه رو روی خودمون حس کنم اما الان تنها چیزی که برام مهم بود دلیل رفتار ییبو بود.

نگاه به ظاهر عصبیمو به چشم هاش دوختم و با تن صدایی که سعی میکردم مثلا کنترلش کنم غریدم:معلوم هست چه مرگته؟! دلیل این رفتار مسخرتو...

با صدای نالش چشم هام گرد شد و حرفم نصفه موند. به صورتش نگاه کردم و تازه متوجه ی حالت عجیب چشم هاش شدم. دستمو روی صورتش گذاشتم و نگران پرسیدم:چیشده عزیزم حالت خوبه؟! درد داری؟!

در حالی که سعی می‌کرد دکمه ی بالای لباسشو باز کنه نالید :گرممه...

گرمش بود؟! اما هوا که خوب بود!

_باید چیزی بهت بگم

با صدای آشنای پسری که امروز باهاش آشنا شدیم سمتش برگشتم و سوالی نگاش کردم.

سینی ای که دستش بود رو، روی کانتر گذاشت و سمتم برگشت و گفت:اون داروی محرک جنسی خورده

+:چیییییییی

سریع دستشو روی دهنم گذاشت و با اخم گفت:آروم باش... دستشو از روی دهنم برداشت و گفت:اون لیوانی که خورد توش ویاگرا بود...

+:ت.. و.. از کجا میدونی

_همکارم اونو برای دوست پسرش درست کرده بود ولی متاسفانه همون موقع گوشیش زنگ میخوره و لیوان رو میزاره و میره جواب تلفنش رو بده وقتی برمیگرده میبینه لیوان خالیه خالیه... و دوست پسرت کسی بوده که اونو خورده... اونم ترسیده بود اومد بهم گفت ک بهتون بگم...

+:این فاجعس... الان من چیکار کنم؟!

سرشو جلو آورد و با لحن شیطونی گفت:هیچی دیگه ببرش روی تخت و از خجالتش در بیا

برادر دوست داشتنی منWhere stories live. Discover now