28

612 130 238
                                    

〇🍂
اما اگر هیچ چیز
نتواند ما را از مرگ برهاند،
لااقل عشق
ما را از زندگی نجات خواهد داد

■شاعر: #پابلو_نرودا

چند دقیقه ای میشد بیدار شده بودم و با لبخند عمیقی که روی لبهام شکل گرفته بود به یوهان و ییبو که توی بغل هم، راحت خوابیده بودند نگاه میکردم،

یوهان دست هاشو دور ییبو انداخته بود و اونو توی آغوشش گرفته بود و ییبو مثله پسر کوچولویی که توی آغوش پدرش جا خوش میکنه، توی بغل یوهان خوابیده بود،

به آرومی از روی تخت پایین اومدم و بدون کوچیکترین سرو صدایی از اتاق خارج شدم تا اون دونفر رو بیدار نکنم،

از پله ها پایین رفتم و وارد سرویسی که طبقه ی پایین بود شدم، بعد از انجام کارهای لازم، دست و صورتمو شستم و از سرویس بیرون اومدم،

سمت آشپزخونه رفتم و خودمو با آماده کردن میز صبحانه مشغول کردم، تو همون حال، به اینکه با چه بهانه ای پدر رو بکشونم اینجا، فکر میکردم،

وقتی میزو آماده کردم، سمت تلفن خونه رفتم و شماره ی جیانگ رو گرفتم،

_الو؟!

+:سلام جیانگ، جانم

_سلام جان جان، خوبی؟!

بعد از صحبت با جیانگ، تلفن رو قطع کردم و زیر لب گفتم:امیدوارم که جواب بده

با فریاد بلند یوهان، سراسیمه سمت پله ها رفتم و خودمو به اتاقم رسوندم، در و باز کردم و با وحشت وارد اتاق شدم، با دیدنشون که روبه روی هم نشسته بودن و یوهان با اخم و ییبو با لبخند بهم خیره شدن، مات سرجام ایستادم

_توی توله سگ

-:هعی پیرمرد مودب باش

_خیلی پررویی

-:چرا اینقدر شلوغش کردی حالا؟ همش یه گاز کوچولو بود که اونم تقصیر خودته

چییی!؟؟ ییبو یوهانو گاز گرفته بود؟؟؟ اما چرااا؟! با تعجب به چشم های شیطون ییبو خیره شدم

_من مقصرم؟؟؟

-:اوم، میخواستی بغلم نکنی تا تورو با جان جان اشتباه نگیرم

یوهان چشم هاشو توی کاسه چرخوند و با شگفتی نگاش کرد و گفت:تو برادرت رو هم با این روش بیدار میکنی؟؟؟؟

ییبو به من که مات جلوی در ایستاده بودم چشمکی زد و گفت:همممم البته با چاشنی هاش

با خجالت لبمو به دندون گرفتم که صدای اعتراضش بلند شد:یا جان جان چند بار بگم اون لعنتی ها رو دندون نزن، اون ها مال منه، فقط من حق دارم بهشون آسیب بزنم

_بی حیای پررو

یوهان از روی تخت بلند شد و بعد از چشم غره ای که به ییبو رفت سمت سرویس بهداشتی رفت،

برادر دوست داشتنی منWhere stories live. Discover now