ازمیان تمام چیزهایی که دیده ام
تنها تویی که میخواهم به دیدن اش ادامه دهم
از میان تمام چیزهایی که لمس کرده ام
تنها تویی که میخواهم به لمس کردنش ادامه دهم.خنده ی نارنج طعمت را دوست دارم.
چه باید کنم ای عشق؟
هیچ خبرم نیست که رسم عاشقی چگونه بوده است
هیچ نمیدانم عشق های دیگر چه سان اند؟
من با نگاه کردن به تو
با عشق ورزیدن به تو زنده ام.عاشق بودن، ذاتِ من است
پابلو_نرودا
.
.
.با برخورد بارقه ی نور به چشم هام، پلک هامو ناخوداگاه بستم و دستمو جلوی صورتم آوردم تا مانع برخورد نور با چشمم بشه، از روی پارکت های سرد اتاق بلند شدم و تن خسته و دردمندم رو به سمت سرویس بهداشتی کشوندم،
آبی به صورتم زدم و به انعکاس تصویرم داخل آیینه خیره شدم، رنگ صورتم به سفیدي میزد و دور چشم هام حسابی سیاه شده بود،
دیشب حتی یک ثانیه هم نتونسته بودم پلک روی هم بزارم و تا خود صبح گوشه ی اتاق کنار پنجره نشسته بودم و به نقطه ی نامعلوم خیره شده بودم، آهی کشیدم و از سرویس بیرون اومدم، گوشیم رو برداشتم و از اتاق بیرون زدم،
هنوز ساعت 6 صبح بود و پدر بزرگ همیشه ساعت 7 بیدار میشد، تا بیدار شدن پدربزرگ یک ساعت وقت داشتم، سمت آشپزخونه رفتم تا خودمو با آماده کردن صبحانه، مشغول کنم که متوجه ی پدربزرگ شدم که این ساعت بیدار بود و توی آشپزخونه نشسته و عمیقا توی فکر بود، هرچند دوست نداشتم مزاحم خلوتش بشم اما کنجکاوی زیادم باعث شد سمتش برم،
+:پدر
پدر بزرگ سرشو بالا آورد و با دیدنم لبخندی روی لبش نشوند و با صدای خستش گفت:جانِ پدر،
+:خوبین؟! چرا اینجا نشستین؟!
_خوبم عزیزم...
پدربزرگ نگاهی به صورتم کرد و گفت:نخوابیدی جانم؟
کنارش نشستم و خودمو توی بغلش انداختم و گفتم :نتونستم پدر،
پدربزرگ دستشو روی کمرم گذاشت و در حالی که پشتمو نوازش میکرد گفت:چرا پسرم؟! چرا نتونستی بخوابی عشق پدر؟
صادقانه گفتم:چون بوبو کنارم نبود...
_می بینم که گل پسرهام حسابی به هم وابستن...
+:ام... این مدت که مامان بابا نبودن، هر شب کنارم میخوابه فکر کنم کاملا بد عادت شدم
از پدر بزرگ جدا شدم و به چهره ی خستش نگاه کردم و گفتم:پدر دیشب وقت نشد ازتون بپرسم... چرا رفته بودین بیمارستان؟
پدربزرگ لبخند مهربونی بهم زد و گفت:نگران من نباش عزیزم... من کاملا خوبم ببین
+:اینجوری خیالم راحت نیست زنگ میزنم ییبو بیاد یه مدت اینجا بمون...
YOU ARE READING
برادر دوست داشتنی من
Fanfictionداستان حول دوتا داداش جذاب و خوشگل که بشدت به هم وابسته ان میگذره... 🚶♀️❤️💚 تیکه ای از پارت 20 فصل اول: "اون حرف میزد اما من انگار کر شده بودم فقط حرکت لبهاش رو میدیدم و چیزی نمیشنیدم خسته بودم زیاد فقط تونستم باصدای آرومی که خودمم بزور بشنوم بگ...