〇🍂
من فقط عاشقِ تو نیستم
بلکه به تو ایمان دارم
همچنان که انسانِ بااصلونسب
به وطن ایمان دارد■شاعر: #غسان_کنفانی [ فلسطین، ۱۹۷۲-۱۹۳۶ ]
چند دقیقه ای میشد که هایکوان بدون هیچ حرفی، در حالی که شدیدا توی فکر بود به دستهاش خیره شده بود و حرفی نمیزد،
من و ییبو هم با تعجب و توی سکوت نگاهش میکردیم و منتظر بودیم تا حرفشو بزنه،
با طولانی شدن سکوتش، ییبو کلافه گفت :گه میخوای با سکوتت حرفهات رو بهمون بگی؟
هایکوان که با صدای ییبو، از فکر بیرون اومده بود سرشو بالا آورد و نگاه خجلشو به ییبو داد و شرمنده گفت:متاسفم بچه ها...راستش موضوعی که میخواستم باهاتون درموردش حرف بزنم سخته و... از سمتی میترسم ناراحتتون کنم!
با شک به چهره ی مضطرب هایکوان نگاه کردم، دوست داشتم بدونم چی باعث شده مردی مثل هایکوان،اینجوری مضطرب و پریشون بشه، بالاخره بعد از چند دقیقه هایکوان پرسید:درمورد پیدا شدن قاتل شنیدین؟!
ییبو سرشو تکون داد و گفت:بازرس لی، بهم پیام داده بود که تونستن قاتلو پیدا کنن و برای تشکر میخواد استادو.... چیزی شده هایکوان گه؟!
هایکوان دستهاشو روی زانوش، قفل کرد و گفت:موضوع اینه که، اقای لی و سهون دنبال مدرک میگشتن تا اینکه، یه نفر، به آقای لی زنگ میزنه و بهش اطلاعاتی درمورد قاتل شوان یی میده و بعد چند تا مدرک هم از بودن اون شخص، توی بار، درست توی همون روز و همون ساعت براش میفرسته! و به ونهان میگه حاضر کمک کنه تا مجرم به سزای کارش برسه، بازرس لی هم بدون هیچ فکری، قاتلو زندانی میکنه،... اما اون شخص... خب اون گفته در صورتی مدارک اصلی رو میفرسته که...
-که چی؟!
از مکث های هایکوان، نگرانی و دلشوره ی بدی گرفته بودم، انگار قرار بود دوباره یه اتفاق ناخوشایند توی زندگیم رقم بخوره...
هایکوان نگاهشو به من داد و مردد گفت:که جان رضایت بده یانگ زی و یانگ یانگ از زندان آزاد شن
با حرف هایکوان، من و ییبو هر دو شوکه گفتیم:چییییی
هایکوان انگشت اشاره شو جلوی بینیش گرفت و با اخم ریزی که روی پیشونیش نشسته بود با اخطار گفت:آروم باشید اینجا بیمارستانه
-کوان گه معلوم هست چی میگی؟! ماجرای قتل چه ربطی به اون خواهر و برادر فاکی داره؟
هایکوان نفس کلافه ای کشید و گفت:یادتون رفته صاحب اون بار، یانگ فی عه؟!
با شنیدن اسم یانگ و زی، لرزش خفیفی توی بدنم نشست، یادآوری کارهای که کرده بودن باعث میشد موهای تنم سیخ بشه... امکان نداشت اجازه بدم اون عوضی ها، آزاد بشن...
YOU ARE READING
برادر دوست داشتنی من
Fanfictionداستان حول دوتا داداش جذاب و خوشگل که بشدت به هم وابسته ان میگذره... 🚶♀️❤️💚 تیکه ای از پارت 20 فصل اول: "اون حرف میزد اما من انگار کر شده بودم فقط حرکت لبهاش رو میدیدم و چیزی نمیشنیدم خسته بودم زیاد فقط تونستم باصدای آرومی که خودمم بزور بشنوم بگ...