〇🍂
عشق
کودتاییست
در کيميای تن؛
و شورشیست شجاع
بر نظم اشيا؛
و شوق تو
عادت خطرناکیست
که نمیدانم چگونه از دست آن
نجات پيدا کنم!
و عشق تو...
گناه بزرگیست
که آرزو میکنم
هيچگاه بخشيده نشود...★★★★★
نگاهی به ییبو و بک که کنار در ایستاده بودن کردم و برای بار آخر از ییبو پرسیدم:مطمئنی نمیخوای باهام بیای؟!ییبو که معلوم با خودش درگیره اومد حرفی بزنه که بک زود دستشو روی شونش گذاشت و گفت:آره جان نمیاد میخواد پیش من بمونه... به هرحال من الان از نظر روحی حالم خوب نیست و یه جورایی دلم شکسته و بهتره تنها نمونم
ییبو با حرف بک چشم غره ای بهش رفت و رو به من گفت:آره جان جان بهتره این بدبخت فلک زده ی احمقو تنها نزارم... اما...
جلوتر اومد و دکمه ی بالای لباسمو که باز گذاشته بودم بست و با اخم گفت:یادت باشه به این پسره رو ندی اصلا ازش خوشم نمیادنمیدونستم مشکل ییبو با ییشینگ بدبخت چیه! البته ییبو کلا انگار با همه مشکل داره... اون روزم گفت از لو خوشش نمیاد... چشم هامو روی هم گذاشتم و گفتم:باشه داداش بهش رو نمیدم...
بعد نگاهمو با بدبینی بین ییبو و بک که عجیب میزدن چرخوندم و با تردید گفتم:مراقب خودتون باشید...
بک منو به بیرون هل داد و گفت:برو دیگه جان مگه داری دوتا بچه رو تنها میزاری که نگرانی
توی دلم گفتم:شما دوتا از دوتا بچه هم خطرناک تر و دردسرساز ترین اما بجاش سرمو تکون دادمو گفتم:باشه پس من میرم خداحافظ
از پله ها پایین اومدم و سمت ماشین که جلوی در خونه پارک بود رفتم و سوار شدم و به طرف استودیوی ییشینگ حرکت کردم. بعد ناهار ییشینگ زنگ زده بود و ازم خواسته بود اگه وقتشو دارم برم استودیو دیدنش و من وقتی به ییبو گفتم برخلاف انتظارم گفت خودت تنهایی برو من خونه پیش بک میمونم... برام کمی عجیب و تازه بود... چون اون تاجایی که میشد سعی میکرد همیشه کنارم باشه و تنهام نزاره...
با زنگ موبایلم اونو برداشتم و نگاهی به اسکرین شات گوشی کردم. با دیدن اسم لوهان ماشینو گوشه ای پارک کردم و اتصالو برقرار کردم و جواب دادم:سلام لوهان
صدای شادش توی گوشی پیچید که باعث شد لبخندی روی لبم بشینه:سلاااام جاان خوبي؟!
+:خوبم... تو چطوری؟!
_منم خوبم جان... غرض از مزاحمت زنگ زدم ببینم فردا چیکاره این؟!
+:مزاحمت و کوفت
_عه جان
+:بعد از دانشگاه یه دو سه ساعتی بیرون کار داریم و بعد بیکاریم
YOU ARE READING
برادر دوست داشتنی من
Fanfictionداستان حول دوتا داداش جذاب و خوشگل که بشدت به هم وابسته ان میگذره... 🚶♀️❤️💚 تیکه ای از پارت 20 فصل اول: "اون حرف میزد اما من انگار کر شده بودم فقط حرکت لبهاش رو میدیدم و چیزی نمیشنیدم خسته بودم زیاد فقط تونستم باصدای آرومی که خودمم بزور بشنوم بگ...