در ابتدا
عاشقِ درخشندگیِ چشمهای تو شدم
عاشقِ لبخندِ تو
عاشقِ شور و شعفِ تو در زندگی
حالا
اشکهای تو را نیز دوست دارم
ترسِ تو از زندگی
هراس نهفته در چشمهایت
در رویارویی با زندگی را دوست دارم
اما در مواجهه با ترس
به تو کمک خواهم کرد
چرا که هنوز
شورِ زندگانیام در تلألوِ چشمهای توست.■شاعر: #اریش_فرید
لایک و ووت یادتون نره🍭❤️
ییبو:
مدتی میشد که بهوش اومده بودم و به سقف سفید بالای سرم، خیره بودم!
برخلاف انتظارم از اتاق عمل زنده برگشته بودم و حالا نمیدونستم با احتمالات تلخی که توی ذهنم بود، چطوری باید ادامه بدم...
چطور باید توی چشم های خانواده ام نگاه میکردم و بهشون لبخند میزدم؟
چطور باید صداشون میزدم؟! باید به مامان چی میگفتم؟ بابا و... جان... باید چی به جان میگفتم؟! هنوز باید توی چشم هاش خیره میشدم و بدون هیچ عذاب وجدانی بهش دروغ میگفتم؟!باید هنوز ساکت میموندم و هیچ حرکتی نمیزدم؟؟ یا شاید باید اینبار برای همیشه این عذاب رو تموم میکردم...
اما من میتونستم از عهده ی این کار بر بیام و بهشون بگم که من اون شخصی که فکر میکنن نیستم و تموم این سالها داشتن با دروغ زندگی میکردن و به آدم اشتباهی عشق می ورزیدن؟!
نه من نمیتونستم، نمیتونستم حرفی بزنم، نمیتونستم چیزی بهشون بگم، نمیتونستم هیچوقت اینکارو انجام بدم...باید قبل از اینکه باهاشون روبه رو شم خودم رو گم و گور کنم..
آره این بهترین تصمیمیه که میتونم بگیرم... باید برای همیشه برم...بعد از کلی کلنجار رفتن باخودم، بالاخره با تصمیمی که گرفتم، نگاهم رو از سقف گرفته و بلند شدم!
نگاهی به اتاق انداختم و وقتی مطمئن شدم خبری نیست، انژیکوت رو از دستم کشیدم و بی توجه به سوزش و خون ریزی دستم، از روی تخت پایین اومدم!بی توجه بع سرگیجه ای که داشتم خودمو به در بسته ی اتاق رسوندم! با رسیدن به در اونو باز کردم و با احتیاط نگاهی به بیرون انداختم، وقتی مطمئن شدم کسی اون اطراف نیست، از اتاق بیرون اومدم و با نهایت توانم، سمت پله های اضطراری رفتم و سعی کردم خودم رو از دید همه مخفی نگه دارم،
وقتی به اون پله های کوفتی رسیدم، نفسمو آسوده بیرون دادم و با تعلل و به سختی از پله ها پایین رفتم.
میترسیدم با دیدنشون از تصمیمی که گرفتم پشیمون شم و مجبور شم به دروغ گفتن به آدم هایی که عاشقشونم ادامه بدم و این چیزی نبود که بخواهم... حداقلش هیچ دوست نداشتم به جان دروغ بگم...من نمیخواستم احساساتمو زیر سوال ببرم.. نمیخواستم اعتمادش رو از دست بدم... نمیخواستم اون حس یاس و ناامنی رو توی چشم های مشکیش ببینم!
YOU ARE READING
برادر دوست داشتنی من
Fanfictionداستان حول دوتا داداش جذاب و خوشگل که بشدت به هم وابسته ان میگذره... 🚶♀️❤️💚 تیکه ای از پارت 20 فصل اول: "اون حرف میزد اما من انگار کر شده بودم فقط حرکت لبهاش رو میدیدم و چیزی نمیشنیدم خسته بودم زیاد فقط تونستم باصدای آرومی که خودمم بزور بشنوم بگ...