بعد از مرخص شدن ییبو، به خونه برگشتیم. ماشین رو جلوی در نگه داشتم و با ریموت در پارکینگ رو باز کردم و بعد از اینکه ماشین رو پارک کردم، همراه ییبو به سمت خونه رفتیم.باز شدن در خونه همزمان شد با پرت شدن بالیشت سمت در و برخوردش به صورتم. بالیشت رو توی دستم گرفتم و با خشم به عاملش نگاه کردم. بکهیون قیافه ی مظلومی به خودش گرفت و سمتم اومد و خودشو توی بغلم انداخت و با لحن لوسی گفت :کجا بودی دلم برات تنگ شده بود مامیی
حرصی از خودم جداش کردم و در جوابش گفتم :زهر مار مامی معلوم هست دارین چه غلطی میکنین توی خونم
چان دست به سینه نگام کرد و گفت:گم شو بابا خونه ی تو نیست که حرصشو میخوری
بالیشتو سمت چان پرت کردم و گفتم:تو خفه شو ببینم
چان سمت منو ییبو اومد و بعد از اینکه با دقت بهمون نگاه کرد سمت ییبو رفت و پرسید:هی شیربرنج چرا رنگ پریده؟!
ییبو دست چان رو کنار زد و وارد خونه شد و سمت کاناپه ی تکی داخل خونه رفت و خودشو روش انداخت.
بک درحالی که با چشم های بادومیش به ییبو نگاه میکرد پرسید:چشه؟! چرا این مدلیه؟!
درخونه رو بستم و در جواب بک گفتم:تازه از بیمارستان مرخص شده بزارید یکم استراحت کنه.
چان با نگرانی دستمو گرفت و گفت:کجا بودید جان؟چرا باید ییبو سر از بیمارستان در بیاره
نگامو ازش گرفتم و درحالی که سعی میکردم عادی رفتار کنم جواب دادم:نگران نباش چیز خاصی نیست فقط چون دیروز درست غذا نخورده بود و دیشبم مشروب خورد یکم حالش بد شد
بک با تعجب نگام کرد و گفت:جااااان تو واقعا خودتی؟! چطور با اون همه توجه ولی لی به لالا گذاشتن تونسته غذا نخوره و بدتر مست کنه
+:وااا بکهیون یه جوری میگی انگار من 24 ساعته مراقبشم و کنترلش میکنم
چان دستشو روی شونم گذاشت و گفت:مگه غیر ازاینه
خدایااا منو از دست اینا پودر کن! دست چان و پس زدم و همینطور که سمت آشپزخونه میرفتم گفتم:جفتتون برید گم شید میخوام برم ناهار درست کنم
بک سمت ییبو رفت و کنار کاناپه روی زمین نشست و چشم های بادومیشو روی ییبو زوم کرد.
بیخیال از کارهای عجیب غریب بک، وارد آشپزخونه شدم و بعد از آماده سازی مواد اولیه، شروع به پختن غذا کردم.
وقتی غذا آماده شد میز رو چیدم و اون نخاله ها رو صدا زدم.
بک درحالی که بازوی ییبو رو گرفته بود و مثل کنه بهش چسبیده بود وارد آشپزخونه شدند و پشت سرشون چان درحالی که سرش توی گوشیش بود اومد.
YOU ARE READING
برادر دوست داشتنی من
Fanfictionداستان حول دوتا داداش جذاب و خوشگل که بشدت به هم وابسته ان میگذره... 🚶♀️❤️💚 تیکه ای از پارت 20 فصل اول: "اون حرف میزد اما من انگار کر شده بودم فقط حرکت لبهاش رو میدیدم و چیزی نمیشنیدم خسته بودم زیاد فقط تونستم باصدای آرومی که خودمم بزور بشنوم بگ...