خلق زندگی دلخواهتان شاید کمی ترسناک به نظر برسد . اما میدانید چه چیزی از آن هم ترسناکتر خواهد بود ؟ "پشیمانی"
#جیم_کوییک
...
انگشتی که روی لبم بود رو توی دستم گرفتم و اون شخص رو توی بغلم کشیدم و بدون اینکه چشم هامو باز کنم، با صدایی که بخاطر خواب خمار شده بود گفتم:من هنوز خوابم میاد بو
با بوی عطر تندی که زیر بینیم پیچید، چشم هامو باز کردم که با دو جفت چشم مشکی رو به رو شدم،
وحشت زده شخصی که توی بغلم بود رو به عقب هل دادم و خودمو سمت تاج تخت کشوندم،
±آخخخخ گندت بزنن جان چرا وحشی بازی در میاری
با دیدن یانگ چشم هام تا آخرین حد ممکن گشاد شدن و شوکه پرسیدم:ت... و... تو تو اتاق من چیکار میکنی؟ ییبو کجاست!؟...
یانگ در حالی که دستش روی باسنش بود از روی زمین بلند شد و سمتم اومد، خودمو تا جایی که میتونستم به تاج تخت چسبوندم و پاهامو بغل کردم و دستمو به حالت تهدید سمتش گرفتم و گفتم:نزدیکم نیا
یانگ کنار تخت نشست و با لبخند نگاهم کرد و گفت:بالاخره بیدار شدی عزیزم
با شنیدن کلمه ی عزیزم از زبون یانگ، یه حس بدی بهم دست داد، بدون توجه به حرفش با اخم های توی هم رفته پرسیدم :چرا اینجایی؟ پرسیدم ییبو کجاست
یانگ تک خندی زد و گفت: چون اینجا اتاق منه و درمورد برادرت، باید خونتون باشه اینطور نیست جان؟
با تردید به اطرافم نگاه کردم و با دیدن اتاق نا آشنایی که داخلش بودم وحشت مثل خوره به جونم افتاد و ترسیده گفتم:من... من چرا اینجام؟
یانگ نگاه موشکافانه ای بهم کرد و پرسید :یعنی نمیدونی چرا اینجایی شیائو جان؟
سرم درد میکرد و نمیتونستم چیزی رو به یاد بیارم، بهش نگاه کردم و آروم گفتم:یادم نمیاد
یانگ از روی تخت بلند شد و همینطور که سمت دری که توی اتاق بود میرفت گفت:دیشب زیادی مست کرده بودی پس عادیه اگه چیزی یادت نیاد
+:چی؟ مست کردم؟ اما چرا
یانگ سرشو سمتم چرخوند و گفت:نمیدونم جان انگار از چیزی ناراحت بودی...
اینو گفت و اون درو باز کرد و واردش شد، با بستن در، نگاهمو از اونجا گرفتم و به خودم دادم،
با دیدن لباس نازکی که تنم بود، هنگ کرده به اون در که احتمالا در حموم بود خیره شدم، یعنی احتمالش بود من و اون... نه جان این امکان نداره، درسته مست کردی ولی اونقدر پست نشدی که با وجود تهعدی که به یکی دیگه داری با یکی دیگه بخوابی! آره همینطوره من هر چی که بشه و در هر شرایطی به ییبو خیانت نمیکنم، ولی پس چرا اینجام؟ چرا باید توی اتاق یانگ باشم؟
YOU ARE READING
برادر دوست داشتنی من
Fanfictionداستان حول دوتا داداش جذاب و خوشگل که بشدت به هم وابسته ان میگذره... 🚶♀️❤️💚 تیکه ای از پارت 20 فصل اول: "اون حرف میزد اما من انگار کر شده بودم فقط حرکت لبهاش رو میدیدم و چیزی نمیشنیدم خسته بودم زیاد فقط تونستم باصدای آرومی که خودمم بزور بشنوم بگ...