-:جان جان
سرمو بالا آوردم و با گیجی بهش نگاه کردم.
سمتم اومد و کنارم نشست دستشو روی پیشونیم گذاشت و بااخم کم رنگی که بین ابروهاش نشسته بود گفت:تب هم نداری...بدون هیچ حرفی فقط بهش خیره شدم. یعنی باید باور میکردم احساس ییبو به من عشقه؟!
از صبح که اتفاقی حرف های ییبو و بک رو شنیدم حال عجیبی دارم. نمیدونم خوشحالم یا ناراحتم. یه دوگانگی عجیبی بود. میدونستم ییبو رو دوست دارم بیشتر از خودم دوسش داشتم اما نمیدونستم جنس این دوست داشتن از چه نوعیه! به هرحال فرقی هم نمیکرد چون هر احساسی هم بین مون باشه این حقیقت که ما باهم برادریم رو نمیتونه عوض کنه.-:جااان
با داد ییبو از فکر و خیال بیرون اومدم و با ترس گفتم:اه ترسیدم چرا داد میزنی
-:دوساعته عین چی داری بهم نگاه میکنی و هرچی حرف میزنم و سوال میپرسم یه واکنش کوچیکم نشون نمیدی... بگو ببینم چیشده
کلافه موهامو بهم ریختم و برای منحرف کردن ذهن خودم و نفهمیدن ییبو، گفتم:ذهنم درگیره پروندس...
ییبو سرشو جلو آورد و گفت:اونوقت روصورت من نوشته شده چطوری پرونده رو حل کنی شیائو جان؟!
لعنت! اصلا چرا من باید اینقد تابلو باشم؟
صورتمو کج کردم تا بیشتر ازاین گاف ندم وگفتم:شاید... بک کوش؟!-:چه میدونم کدوم گوری رفته
+:اوم
-:ولی تو یه چیزیت هست
از روی کاناپه بلند شدم و همینطور که سمت آشپزخونه میرفتم گفتم:چرا باید چیزیم باشه؟
پشت سرم اومد و گفت:یا مگه من توی ذهنتم؟! از کجا باید بدونم
سرجام ایستادم و سمتش برگشتم و با لبخند گفتم :چیزیم نیست بوبو... لازم نیست نگرانم باشی...
با صدای بلند چان، لبخندمو عمیق تر کردم و گفتم:بالاخره اومد
ییبو مشکوک نگام کرد وگفت: هی کبکت خروس میخونه ها
×:سلام اینجایین
ییبو رو کنار زدم و سمت چان رفتم و محکم بغلش کردم. حضور به موقعش باعث شده بود از وضعیتی که داشتم نجات پیدا کنم.
چان درحالی که میخندید گفت:ای جان میدونم دلت برام تنگ شده ولی لازم نیست مثل کوالا بهم بچسبی
ازش جدا شدم و با اخم مصنوعی گفتم:خیلی دلت بخواد عنتر
با دستش موهامو بهم ریخت و گفت:حالا نمیخواد ناراحت شی کوچولو...
با حرص نگاش کردم که خندید ونگاشو ازم گرفت و به ییبو داد و پرسید: تو خوبی ییبو؟!
ییبو روی صندلی نشست و درحالی که نگاش بین منو چان در گردش بود گفت:خوبم چه عجب تصمیم گرفتی خودتو نشون بدی
YOU ARE READING
برادر دوست داشتنی من
Fanfictionداستان حول دوتا داداش جذاب و خوشگل که بشدت به هم وابسته ان میگذره... 🚶♀️❤️💚 تیکه ای از پارت 20 فصل اول: "اون حرف میزد اما من انگار کر شده بودم فقط حرکت لبهاش رو میدیدم و چیزی نمیشنیدم خسته بودم زیاد فقط تونستم باصدای آرومی که خودمم بزور بشنوم بگ...