〇🍂
چیزهای زیادی از من
ویران خواهد شد
اگر تو را از دست بدهم...■شاعر: #غسان_کنفانی
×جان...
نگاهمو از چشم های بسته ی ییبو گرفتم و به چانیول که حالا سمت راست کاناپه ایستاده بود و با لبخند بهمون نگاه میکرد دادم،
چان کنار کاناپه روی زمین نشست و رو به من پرسید:خوبی؟!...
لبخند محوی زدمو سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم.
چان نگاهشو از صورتم گرفت و به ییبو که خواب بود داد! دستشو بالا آورد و روی موهای لخت ییبو گذاشت و پرسید:حالش چطوره؟!نگاهمو به صورت ییبو که اخم کم رنگی مابین ابروهاش بود دادم و درجواب گفتم:میگه خوبم اما مطمئن نیستم...
×جان؟
+چان یه چیزی داره اذیتش میکنه و من نمیدونم اون چیه... نگرانشم اما میترسم با کنجکاوی، حالشو بدتر کنم...
دست چان از موهای ییبو روی دست من نشست و باعث تغییر مسیر نگاهم شد،
چان لبخند دلگرم کننده ای بهم زد و گفت:نگران نباش... ییبو پسر قوی ایه و مطمئن باش هرچی که باشه از پسش برمیاد... هوم؟!حق با چانیول بود! ییبو من مرد قوی ای بود و امکان نداشت که اجازه بده چیزی برای مدت زیادی آزارش بده... سعی کردم نگرانیمو پس بزنم و برای عوض کردن بحث توی چشم های چان خیره شدم و پرسیدم :تو و بک...
چان لبخندش رو خورد و نگاهش رو از چشم هام گرفت و به زمین داد و گفت:نمیدونم جان... نمیدونم چیکار کنم که بکهیون ناراحت نباشه...
+چانی بمون کنارش...
سرشو بالا آورد و بی حرف بهم خیره شد! با لبخند ادامه دادم:هیچی بهتر از بودن تو کنارش نیست چان...بمون و بهش اطمینان بده هر چی که بشه میتونه بهت تکیه کنه و تو تنهاش نمیزاری...
×جان من...
+تو چی عزیزم؟!
سرشو پایین انداخت و همزمان با بازی با انگشتهاش، گفت:نمیخواستم بخاطر من، این اتفاق بیفته و بک مجبور بشه قید خانوادش رو بزنه...
+چانی چرا فکر میکنی تو مقصری؟!... اصلا چرا دنبال مقصر واسه اتفاقی هستی که افتاده و نمیشه جلوشو گرفت؟
چانی سرشو بالا گرفت و لبهاشو آویزون کرد و با چهره ی کیوتی گفت : الان چیکار کنم جان جان؟!
خندیدم و با لحن شوخی گفتم:هیچ برو پیشش و یه شب کاملا هات براش بساز!
-منم میتونم برات یه شب هات بسازم جان جان..
با شنیدن صدای خمار از خواب ییبو، ابروهامو بالا دادم و نگاهمو از چان که از شدت خنده روده بر شده بود گرفتم و به ییبوی که حالا چشم هاش باز بود و با شیطنت نگاهم میکرد دادم!
YOU ARE READING
برادر دوست داشتنی من
Fanfictionداستان حول دوتا داداش جذاب و خوشگل که بشدت به هم وابسته ان میگذره... 🚶♀️❤️💚 تیکه ای از پارت 20 فصل اول: "اون حرف میزد اما من انگار کر شده بودم فقط حرکت لبهاش رو میدیدم و چیزی نمیشنیدم خسته بودم زیاد فقط تونستم باصدای آرومی که خودمم بزور بشنوم بگ...