صبر عجیب است ،
جانت را قوی میکند
و
کمی از بودنت را میگیرد
اما یک ویژگی عجیب دارد :
روبروی تمام ان هایی که میگویند ایمان وجود ندارد، میشود استاد و گفت :
حالا شروع کن.صابر_ابر
جفتمون به دهن ونهان خیره بودیم تا هر چه زودتر اسم شخصی که این مدت زندگی رو برام تبدیل به کابوس کرده بود، بشنویم
همون موقع در اتاق باز شد و ثانیه ای بعد ونهان محکم به دیوار کوبیده شد؛
صدای فوق عصبانی هاشوان توی اتاق پیچید:میکشمتتت کثافتتت خودم با دست های خودمم میکشمتتتت حروم زادهههه
ونهان در حینی که تقلا میکرد از دست هاشوان خلاص بشه با اخم غرید:ولم کن روانی معلوم هست داری چیکار میکنی؟!
شوکه به صحنه ی مقابلم خیره بودم که هاشوان یقه ی ونهان رو ول کرد و دستهاشو دور گردنش حلقه کرد و در حینی که گلوشو فشار میداد داد زد:عوضی میخای بگی نمیدونییی..وقتییی با دستهای خودم کشتمتت میفهمیی
با دیدن صورت سرخ ونهان و تقلاش برای نفس کشیدن به خودم اومدم،
خواستم از روی تخت پایین برم که سوزشی روی دستم حس کردم، اوف کلا یادم رفته بود تو بیمارستانم.. با حرص آنژیکوت رو از دستم خارج کردم که ییبو با نگرانی اسممو صدا زد.. بی توجه به ییبو و خونی ک روی دستم جریان پیدا کرده بود از روی تخت پایین اومدم و سمت اون دو نفر رفتم..
دست هاشوان رو گرفتم و با نگرانی گفتم: ولش کنن هاشوان داری میکشیش
هاشوان سرشو سمتم چرخوند و به صورتم خیره شد، نمیدونم چی تو صورتم دید که ونهان رو ول کرد و کاملا سمتم چرخید؛ شونه هامو گرفت و با نگرانی پرسید:خوبیی پرنس؟ چرا... چرا صورتت اینجوریه؟ قلبت درد میکنه؟ آره؟برم دکتر...
لبخندی به صورت نگرانش زدم و دستمو روی بازوش گذاشتم و گفتم :خوبم.. تو خوبی؟ چرا عصبانی ای؟!
ونهان زیر لب غر زد:چون دیوونست
هاشوان خواست دوباره بهش حمله کنه که بی توجه به درد و سوزش دستم، گرفتمش و با خواهش گفتم:لطفا آروم باش...
-هی عوضی اتفاقی برای جان بیفته میکشمت...
هاشوان سمت ییبو چرخید و اخم کرده گفت:مثلا چه اتفاقی قراره برای پرنس بیفته سفید برفی جان؟!
ییبو خواست جوابشو بده که اجازه ندادم و دست هاشوان رو گرفتم و سمت تخت بردم و روش نشوندم و گفتم:بشین تعریف کن ببینم اینجا چه خبره
هاشوان پوفی کشید و با حرص به ونهان اشاره کرد و با لحن کمی عصبانی جواب داد :اون لعنتی جو رو بازداشت کرده
YOU ARE READING
برادر دوست داشتنی من
Fanfictionداستان حول دوتا داداش جذاب و خوشگل که بشدت به هم وابسته ان میگذره... 🚶♀️❤️💚 تیکه ای از پارت 20 فصل اول: "اون حرف میزد اما من انگار کر شده بودم فقط حرکت لبهاش رو میدیدم و چیزی نمیشنیدم خسته بودم زیاد فقط تونستم باصدای آرومی که خودمم بزور بشنوم بگ...