عارفی را پرسیدند
زندگی به ''جبر'' است یا به ''اختیار"؟
پاسخ داد:
امروز را به ''اختیار'' است
تا چه بکارم
اما
فردا ''جبر'' است
چرا که به ''اجبار'' باید درو کنم
هر آنچه را که دیروز به ''اختیار'' کاشته ام#حرف_ناب
با صدای بابا ییبو با هیجان ازم جدا شد و از روی کاناپه پایین اومد، خواست با دو سمت بابا بره که پاشو روی لباس خیسی که روی زمین انداخته بود گذاشت و با کله روی زمین لیس خورد !
-آخخخخ دردم گرفت...
ترسیده بلند شدم و سمتش رفتم، کنارش نشستم و دستمو روی شونش گذاشتم و با نگرانی صداش زدم.
با دیدن ابروهای گره خورده و صورت درهمش، دستمو زیر بازوش گذاشتم و بلندش کردم و گفتم:خوبی ییبو؟
خواست چیزی بگه که اجازه ندادم و جلوی پاش زانو زدم و طبق عادت شلوارشو بالا دادم و با نگرانی به پاهاش خیره شد... با دقت زانوشو بررسی کردم و وقتی مطمئن شدم که چیزی نشده، بلند شدم، دستشو گرفتم و با دقت براندازش کردم، آرنج دست راستش کمی قرمز شده بود، اخم هامو توی هم کشیدم و سرمو جلو بردم و محلی که ضربه دیده بود رو فوت کردم و با اخم گفتم:همیشه سر به هوایی... چرا مراقب خودت نیستی...
دستشو با حرص از دستم بیرون کشید و چشم غره ای بهم رفت و خواست کنارم بزنه و رد شه که اجازه ندادم و توی بغلم کشیدمش، سرمو لای موهاش بردم و گفتم:متاسفم عزیزم منو ببخش...
با حلقه شدن دستهاش دور بدنم به خیال اینکه مورد بخششش قرار گرفتم لبخندی روی لبم نشست که با کار بعدیش یعنی فرو بردن دندون هاش توی گردنم از بین رفت و جاش آخم دراومد،
با شنیدن ناله م ازم جدا شد و با شیطنت گفت:حالا بخشیدمت جان جان...
خواستم چند تا بدو بیراه نثارش کنم که اولا دلم نیومد و دوما با شنیدن صدای خنده ی بابا منصرف شدم،
بابا در حینی که باخنده نگاهمون میکرد رو به مامان که کنارش ایستاده بود و توی سکوت نگاهمون میکرد گفت:میبنی یانا... این دوتا هیچوقت قرار نیست بزرگ شن...هنوزم جان همون آدم نگران و مراقبه و ییبو همون وحشی تخس...
-بابا
بابا جلو اومد و ییبو رو توی بغلش گرفت :جان بابا توله شیرم... سرشو لای گردنش برد و ضمن اینکه عطرش رو بو میکشید گفت:آخ که دلم برای عطر تنت تنگ شده بود عزیز دلم...
مامان با لبخند کنارم ایستاد و دستمو گرفت، جلو رفتم و بوسه ای روی گونش کاشتم و گفتم:دلم براتون تنگ شده بود مامان
مامان منو توی بغلش گرفت و درجواب با بغض گفت:منم دلم براتون تنگ شده بود
دستمو روی کمرش گذاشتم و در حالی که نوازشش میکردم گفتم :خوشحالم که حالتون خوبه...
YOU ARE READING
برادر دوست داشتنی من
Fanfictionداستان حول دوتا داداش جذاب و خوشگل که بشدت به هم وابسته ان میگذره... 🚶♀️❤️💚 تیکه ای از پارت 20 فصل اول: "اون حرف میزد اما من انگار کر شده بودم فقط حرکت لبهاش رو میدیدم و چیزی نمیشنیدم خسته بودم زیاد فقط تونستم باصدای آرومی که خودمم بزور بشنوم بگ...