Part 139

619 49 6
                                    

صدای خنده پدرش بعد از شنیدن حرف من انقدر بلند بود که همسری که کنارش نشسته بود رو از جاش پروند!
( چیکارشون داری خانم؟ اگه دعوا کرده بودند که پسرت مثل یه گربه خودش رو به شکمش نمی مالوند! )
و هر سه ما نظاره‌گر جیمینی بودیم که بعد از حرف پدرش از شدت خجالت یه ضرب بلند شد که فرار کنه اما کمرش باهاش یاری نکرد و دوباره سرجاش ولو شد!
(( عزیزدلم چرا حواست نیست؟ دراز بکش. ))
لب اردکی گوجه شده ام رو به پشت خوابوندم و بدون توجه به دو موجود دیگه کمرش رو ماساژ دادم.

Carrot & MintWhere stories live. Discover now