بالاخره بعد نیم ساعت رسیدیم به بستنی فروشی و خیلی خوش حالم که باهاشون اومدم چون اگه نمیومدم لویی رو نمی دیدم لویی تنها کسی بود که تو اون شرایط سخت باهام بود شاید اگه او نبود تا الان 100بارخودکشی کرده بودم ...تو دبیرستان همیشه بهش بی محلی میکردن منم اوردمش تو اکیپ خودمون از اون به بعد هیچ کس هیچ کاری باهاش نداشتکلی تیپشو تو دبیرستان درست کردم که تونست بشه این لویی دخترکشی که الان هست....اما سر موضوع زین اون منو درست کردو کلی بهم امید داد ..اون پیشنهاد کرد که ازهمه دور بشمو یه زندگی جدیدو درست کنم...همینطور زل زده بودم تو چشاش و داشتم به این چیزا فکر میکردم که یه صدایی منو از افکارم کشید بیرون
ه-هی دختر کجایی؟چی میخوری؟
بعله مثله همیشه هریه مزاحم
-شکلاتی
سرشو تکون داد و رفت تا سفارش بده
ل-خوبه که سلیقت عوض نشده هنوز همون جسیکای عشق شکلاتی
-اره بعضی چیزا هیچ وقت عوض نمیشن
اینوگفتم وسعی کردم بهترین لبخندمو بهش بزنم
د.ا.ن.هری
رفتم سفارشارو بدم که موبایلم زنگ خورد...مامانم
رفتم تو صف وایسادم و دستمو رو اون علامت سبز رنگ کشیدم
-سلام مامان
-سلام خوبی عزیزم؟
-اره مامان شما خوبی؟
-صداتوکه شنیدم بهتر شدم
اوف مثل همیشه دو ساعت میخواد تعریف کنه ازم ...خب نوبته منه که سفارش بدم
-گوشی یه لحظه
-دوتا شکلاتی /یه توت فرنگی و وانیل/یه نسکافه ای /سه تاشونوم 4 اسکوپه .میز شماره ده
من به اون صندوق دار چشم وزغی گفتم و پولشو دادم تا به ادامه تعریفای تکراری مامانم گوش کنم...
-پشت خطی؟
-اره کجایی؟