د.ا.ن جسی
قهوه ای ک هری درست کرده بود رو تو دستم گرفتم و به صورت منتظرش نگاهی کردم و دوباره به اتیش روبه رو نگاه کردم...من واقعا نمیخوا واسش تعریف کنم..نه اینکه بهش اعتماد نداشته باشم یا یه همچین چیزایی..
واقعا نمیدونم چرا نمیخوام ..شاید چون فهمیدم که زین برادر ناتنیشه یا چون نمیتونم دوباره خاطره های تلخمو به زبون بیارم...
ولی یه چیزی تو وجودم اونو نزدیکترین کس تو وجودم میدونه پس فک کنم حق داره که بدونه
یه قلوپ از قهوه م رو نوشیدم تا صدام درست شه و شروع کردم به حرف زدن :
هری فقط لطفا تا اخر گوش کن و باور کن من راست میگم اگه به من اعتماد داری ..
اینو گفتم چون نمیخوام مثل این ۲،۳سال اونم مثل بقیه که به من اعتماد نداشتن و حرف غریبه رو بیشتر از من قبول داشتن ول کنه ..مخصوصا هری چون به هر حال زین برادرشه ..برادر ناتنیشه
سرشو به نشونه تایید تکون داد و دستشو باز کرد تا برم تو بغلش
رفتم و سرمو گذاشتم رو شونش و اون دستاشو دورم حلقه کرد..اگه انقد حالم بد نبود باهاش دعوا میکردم و میگفتم حق نداره به من نزدیک شه ولی الان وضعیت فرق داره ...من به این اغوش بیشتر از هر چیز دیگه ای احتیاج دارم...
حس کردم موهام بوسید ...
زمزمه کرد:
شروع کن
پنج سال پیش وقتی من ۱۵سالم بود یه دختر شاد و خندون بودم که خانوادشو بیشتر از هرچیزی دوست داشت ....تو مدرسه یه شاگرد خوب بودم که بهترین دوستا رو داشتم اما همه چی فرق کرد وقتی یه پسر خوشگل و جذاب با اون لبخندای دختر کشش اومد مدرسمون ..از وقتی اون اومد شد ارزوی همه ی دخترای مدرسه که زین مالیک حتی شده یه کلمه باهاشون حرف بزنه ...اابته که منم جزو همه ی دخترا بودم 😕هرروزمیگذشت و من علاقم روز به روز بهش بیشتر میشد ...سعی میکردم که همیشه جلوی چشمش باشم تا منو ببینه شاید از من خوشش بیاد ...کم کم اونم به من لبخند میزد وقتی منو میدید و من از خوشحالی نمیدونستم باید چیکار کنمو وقتی دخترا اینو میدیدن میشد به راحتی حسادتو تو چشمان دید
یه پوز خند زدمو ادامه دادم
مگه چی بودیم ؟یه مشت دختر ۱۵ساله ی ساده که هیچی حالیمون نبود و عاشق یه پسر ۱۶ساله شده بودیم
سرمو یکم بلند کردم و بهش نگاه کردم ...به شومینه زل زده بود و یه اخم کوچیک رو پیشونیش بود ...فکر نمیکنم از عصبانیت یا همچین چیزی باشه مثل اینه که داره درمورد تک تک کلماتی که از دهنم میاد بیرون فکر میکنه..
سرمو دوباره گذاشتم رو شونه ش و ادامه دادم :
سعی میکردم ازش اطلاعات پیدا کنم ...راجبه خودش ....راجبه زندگیش ...هر چقدر بیشتر تحقیق میکردم بیشتر متوجه میشدم که به منو خانوادم نمی اد اخه زین اونموقع ازاون پسرایی بود که هرشب با سن کمشون تو پارتین وسیگار میکشن و مشروب میخورن ... ولی اونموقع من فقط دوسش داشتمو همین برام مهم بود
یه بار که داشتم میرفتم سمت کلاسم دستمو کشید واوردتم یه گوشه تا برای اولبن بار با هم حرف بزنیم نمیتونی بفهمی چقدر خوشال بودم بهم گفت خوشگل ترین دختریم که تا حالا دیده و از وقتی که تو این مدرسه اومده چشمش دنبال من بوده ولی خجالت میکشیده که اعتراف کنه و ازم خواست که شب برای شام بیاد دنبالم تا بریم خونش ...منم که منتظر همچین روزی بودم قبول کردم ...
خودمو بیشتر به هری نزدیک کردم و با دستام اشکامو پاک کردم وسعی کردم بغض تو صدامو از بین ببرم ولی نشد پس ادامه دادم
ساعت ۷بود و مادر پدرمو راضی کرده بودم که بذارن برم ..ساعت ۷شد و اومد و باهم به سمت خونش رفتیم وقتی رسیدیم به خونه بزرگش شام خوردیم و من برای اوولین بار مشروب خوردم.. اما نه زیاد نشسته بودیمو حرف میزدیم که صدای در خونه اومد و زین رفت دروباز کرد و ۳تا پسر اومدن تو که میشناختمشون...تو مدرسه دیده بودمشون تعجب کردم که چرا اونا اومدن توی قرار به اصطلاح دونفره و رمانتیک ما
ولی بعدش ..اونا...اونا
من دیگه نمیتونم ادامه بدم ...من داشتم تک تک اون خاطره ها رو فراموش میکردم اما الان همشون مثل قطار دارن از جلو چشمم رد میشن و من تنها کاری که میتونم بکنم گریس...
ه:شششششش اروم باش عزیزم میخوای ادامه نده ها؟
با دستش کمرمو میمیالید و سعی میکرد ارومم کنه ..و شدم
اما سرمو به نشونه نه تکون دادم ...من میخوام این خاطراتو برای اولین و اخرین بار تعریف کنم
بینیمو بالا کشیدم و بقیشو تعریف کردم:
اونا گرفتنم و دستوپامو به تخت بستن و تک تکشون بهم..بهم تجاوز کردن...
لبم گازگرفتم و به دستای هری که مشت کرده بود نگاه کردم به راحتی میشه عصبانیتو توی نفساش حس کرد ..چسمامو بستم و ادامه دادم
بعد از اون منو جلوی خونه انداختن و وقتی با گریه برای مادرو پدرم اتفاقی که افتاد رو گفتم اونا باور نکردن و گفتن من الکی دارم مظلوم نمایی میکنم و همه چی زیر سر خودمه ..دیگه نزاشتن مدرسه برم یا بیرون تو خونه مثل یه اشغال باهام برخورد میکرذن البته خودمم افسرده ای بیش نبودم و هرچند وقت یه بار با تیغ رگمو میزدم ....تا وقتی که فهمیدن و فهمیدم حاملم ...اون موقع بابام از خونه پرتم کرد بیرون و من لویی ..که یکی از دوستام بود رو پیدا کردم ..اون بهم امید داد و گف بهتر برم یه جای دیگه زندگی کنم و من بعد ازسقط بچه اومدم لس انجلس و با پولی که بابام به حسابم میریزه دارم زندگیمو ادامه میدم ...پارسال مادروپدرم خواستن به اصطلاح باهام اشتی کنن ومنو به خاطر گناهی که نکرده بودم ببخشن ولی من قبول نکردم...
بعد از اومدن به اینجا با جاستین دوست شدم که هیچ پسری جرعت نکنه بهم نزدیک شه ولی اونم بهم خیانت کرد...اما من سعی کردم قوی باشمو نشکنم از این همه اتفاق ولی...تونستنم فقط تو ظاهر بود ...من هنوز قلبم تیکه تیکه ست...
د.ا.ن.هری
-------------
هلووووو
اینم از ماجرای این...
من خیلی عذر میخوام که این چند وقت اپ نکردم اخه نت نداشتم وقتی نت گیرم اومد ۹۹فالور داشتم گفتم بذار ۱۰۰شه اپ کنم!!ولی شد ۹۷ منم اپ کردم😅
نظرتون راجبه گذشته جسی چی بود؟فک میکردین زین انقد نامرد باشه؟!😤😠
به نظرتون هری با زین چیکار میکنه؟
این قسمت لطفا همه نظر بدن چون هم خیلی مهم بود هم من دستم درد میکنه زورکی تایپ کردم این همه روو😢
راستییییییییییییی تولد نایل مبارررررکـــــــــــــــــــــــــــــ🎉🎉🎉🎈💋💋💋🙈🙈🎁🎁🎂🎂🎂🎂🎂🎂🎂🎀🎀🎀🎊🎊🎊🎊🎊❤️❤️❤️❤️❤️❤️🙊🙊🙊🙊🙊