part 30
د.ا.ن جسی
با تمام سرعت از پله های ساختمون رفتم بالا ...همین الانشم کلی دیر کردم نمیدونم زک میخواد دوباره چقدر حرف بارم کنه...
تا درو زدم درو باز کرد...
ز:بالاخره پرنسس تشریف اوردن ..
گفت و دستاشو به صورت طلب کارانه ای رو سینه هاش قفل کرد..
ج:باور کن خیلی ترافیک بود زک ..
ز:بهونه های همیشگی..زود باش جسی اونا همین الانشم خیلی معطل شدن..
سرمو تکون دادم و باهم به طرف اتاق عکاسی رفتیم
توی راه ازش پرسیدم :
خیلی وقت اومدن؟
ز:یه نیم ساعتی میشه...
ج :گفتی خوانندن؟
ز:آره
سرمو تکون دادم و وقتی رسیدیم زک درو باز کرد...
همشون سرشونو اوردن بالا و ...واو اونی که حلقه داره خیلی خوشگله...فک کنم یه چند بار فقط تو تلوزیون دیدمشون...خوشحالم که میخوام باهاشون کار کنم ..
لبخندی به همشون زدنم و با زک رفتیم طرفشون...
ز:خب پسرا جسی و ..جسی پسرا
ابروهامو واسه زک انداختم بالا و خنده کوتاهی کردم...اون همیشه تو این ۴سالی که میشناسمش تومعرفی کردناش گند میزنه
اول از همه همون پسر که رو لبش حلقه داشت اومد جلو و دستشو به سمتم دراز کرد:
من لوکم ،این مایکله ،این کلومه و اینم اشتونه
لبخندی زدم و باهاش دست دادم :
از اشنایی با هاتون خوشبختم...
گفتم و بهشون بهترین لبخندمو زدم ..
ز:خب دیگه زود باشید دیره!
سرمو برای زک تکون دادم و دوربینمو از تو کیفم دراوردم ،نورو تنظیم کردم و پرده ی سفیدو کشیدم پشت پسرا و شروع کردم به کار ...
####
خب کلوم تو به صورت لوک نگاه کن و بخند...نه اونجوری نه...
پوووففف
ک :خب دارم میخندم دیگه
ج:طبیعی تر کلوم ..سرتو ببر عقب و قهقه بزن...خوبه مرسی
ل:من به کی نگاه کنم جسیکا؟
ج ـ به دوربین دیگه
و چیک..هه صدای موردعلاقم...😊
....
ج ـ خب خسته نباشید پسرا
م :تو ام همینطور
مایکل گفت و لبخند کوچیکی بهم زد ...
واقعا کار کردن با ۴ تا پسر شلوغ که مثل بچه های ۵ ساله رفتار میکنن به اندازه ی یه عمر خستم کرد...
همشونو بقل کردم و دوربینم گذاشتم تو کیفم
وقتی جلوی اینه داشتم موهامو دم اسبی می بستم لوک رو پشتم دیدم که درپوش لنزدوربینمو تو دستش گرفته بود ...بهم نشون دادو گفت :
افتاده بود رو زمین ...بزارمش تو کیفت؟
من مطمئنم که اونو گذاشته بودم تو کیفم!چجوری اومده بیرون؟
ج :نه مرسی بدش به من
یه دستم از دور موهام برداشتم که بگیرمش
اما لبخندی زد و گفت
میزارمش
سرمو تکون دادم و اون رفت سمت کیفم و در پوش رو گذاشت توش..
بازم ازش تشکری کردم و اون دستشو به نشونه خدافظی برام تکون دادو رفت...
رفتم بیرون و بعد از اینکه زک از عکسا کپی گرفت و ریختشون تو لب تاب ازش خدافظی کردم و رفتم خونه...
######
تلوزیون رو روشن کردم و خبرای هالیوود رو نگاه کردم ..البته دیگه اخرش بود..
ـ خب خبرهای امروز رو با گروه فایوساس به پایان میرسونم ..اونها امروز در نیویورک برای گرفتن شات های جدیدشون به ساختمون پارِنو رفتند و ما مشتاقیم تا شاتهای جدید این گروه رو هرچه زودتر...تلوزیون رو خاموش کردم و رفتم سراغ کیفم تا دوربینمو دربیارم ویه نگاهی به عکسا بندازم ..
زیپشو باز کردم اما کاغذی که روی دوربین بود توجهمو جلب کرد ...یه شماره و اسم زیرش :
l.H ;)
