part31
معلومه که اون لوکه ...چه رمانتیک!
هه
من باید مغز خر خورده باشم اگه بخوام باز به پسر دیگه ای علاقمند شم...چون همشون مثل همن
من تو این ۴ سال خیلی عوض شدم...خیلی...
من همه ی خاطرات خوبو بدمو از گذشتم تا ۴سال پیش رو فراموش کردم...یعنی دیگه به یادشون نمیارم...و از این بابت خیلی خوشحالم ...من متعلق به نیویورکم ...شهر بزرگی که هیچکس نمیشناستت...من عاشق ناشناخته بودنم..عاشق تنها بودنم...
من الان شاید اون زندگیو که از بچه گی دوست داشتمو نداشته باشم ...شاید توی زندگیه من عشق جایی نداشته باشه ولی...زیادم بد نیست حداقلش اینه که من عاشق شغلمم ... من از ۴ سال پیش عاشق این کارشدم...من تو کالج عاشق این رشته شدم....من بایه پروژه عاشق این کار شدم.(😢)
کاغذو گذاشتم روی میز و رفتم یه لیوان شیرخوردم تا به رخت خوابم برم...
############
صبح روز بعد پاشدم و برای خودم صبحونه کوچیکی درست کردم ...همه ی روزام تکراری شدن ...کار ..خواب ...غذا...کار...غذا...خواب...
شاید وسطای هفته با نینا یکی از دوستم برم بیرون ...این شده تموم تفریح من...شاید تو ظاهر من یه دختر شادوخندون باشم که همه فکر کنن خیلی خوشحاله ولی توی درونم به جز تنهایی چیزی دیده نمیشه ..ولی من این شخصیتو دوست دارم ...درونی که کسی ازش خبر نداره و ظاهری که کسی رو نگران نمیکنه ...(😭)
#######
اووووف ساعت چهاره !
بالاخره کار ادیت عکسای گروه فایو ساس تموم شد و به سمت خونه راه افتادم...وقتی صبح به زک گفتم لوک بهم شماره داده اول باورش نشد ولی بعد گفت شانس در خونتونو زده دختر...و تنها عکس العمل من در مقابل حرفش حرکت شونه هام به سمت بالا بود ...
###
وقتی خواستم درو باز کنم...نینا رو دیدم که خونش اومد بیرون ...بهم لبخندی زدیم و بعد از بغل کردن بهم سلام کردیم...اون دختر خوبیه من واقعا به عنوان یه دوست که توی همه لحظه ها باهاته قبولش دارم...
ن:چطوری دختر؟
ـ خوب ..تو چی؟
ن:منم خوبم...خوب شد دیدمت میخواستم بهت زنگ بزنم!
ـ چطور؟
ن:فردا که تعطیله بیا شب با هم بریم کلاب ...خیلی وقته نرفتیم!
آره اتفاقا فکر خوبیه...از این یک نواختی در میام...بهتر از تنهایی تلوزیون دیدنه!
سرمو تکون دادم و بهش لبخند زدم
ـ خوبه ساعت چند؟
ن ـ هفت اماده باش ...
دوباره بغلش کردم و از ش خدافظی کردم ...خیلی خسته بودم ساعت رو برای ۶ گذاشتم که اماده شم ...و رفتم که یکم بخوابم...
nzr?:)