part59
شت
اون فکر میکنه من یه حسایی به لوک دارم!
من یه حسایی به لوک دارم؟؟؟
من ...نمیدونم اون واقعا پسر خوبیه..
هری نفس شو با عصبانیت داد بیرون و دستشو کشید لای موهاش و یکم سرجاش تکون خورد...
اگر من همینجور ساکت بمونم نباید تعجب کنم که منو همینجا تنها بذاره و بره پس تصمیم گرفتم که حرف بزنم...
ج:من ..من دوسش دارم هری ...من بهش اهمیت میدم..
ه:این لعنتی یعنی..
ج:چشماتو گرد نکن و بقیه حرفمو گوش کن...من بهش اهمیت میدم ولی نه اونجور که به تو اهمیت میدم...من اونو دوست دارم ...واقعا دوست دارم چون اون هیچ بدی ای به من نکرده ولی اونجور که تو رو دوست دارم اونو دوست ندارم...
چشماش نرم شد و دستشو گذاشت رو دستم...
ه:پس چرا انقد طول دادی که جواب بدی؟
ج:دیدی دیر جواب دادن چه حس بدی داره؟حالا فکر کن جواب ندادن چقد بدتره
گفتم و نیشخند زدم...
من اون کارش رو فراموش کردموبخشیدم ولی خب بازم نمیتونم جلوی خودمو بگیرم..
ه:لطفا بحث اون شب لعنتی رو باز نکن ...توکه میدونی من چقد برای اون حماقتم پشیمونم ...
سرمو تکون دادم و گفتم
ج:اره ...خب ببخشید ولی نمیتونم جلوی خودمو بگیرم
اعتراف کردم و اون با تکون دادن سرش جواب داد
ه:خب حالا بگو چرا؟
ج:خب چون من تاحالا راجبش فکر نکرده بودم...اون واقعا پسر شیرینیه
گفتم و لبخند زدم
ه:شیرین؟بیخیال
اون گفت و چشم غره رفت
ج:یه اقایی داره اینجا از حسودی میترکه!
ه:من؟به لوک؟حسودی؟بیخیال جسی این بحثو تموم کن
ج:نه نه نه این بحث تا وقتی که اعتراف نکنی که به لوک حسودی میکنی تموم نمیشه !
د.ا.ن هری
ج:نه نه نه این بحث تا وقتی که اعتراف نکنی که به لوک حسودی میکنی تموم نمیشه !
اون فرشته گفت و لبخند شیطانی ای زد
من عمرا به لوک حسودی کنم
ولی فاک
اره
من حسودی میکنم به لوک
اونم خیلی زیاد
چون اون خیلی خوب خودشو تو دل جسی جا کرده...
ولی من هیچ وقت این لعنتی رو اعتراف نمیکنم!
ه:نه من به اون لعنتی هیچ حسودی ای نمیکنم..حتی یکم..و این بحث تمومه
گفتم و سعی کردم این بحث رو تموم کنم
و بیا از این دستای لرزونمم تشکر کنیم...
من هیچ وقت تو قایم کردن احساساتم خوب نبودم...
سرشو تکون داد و سعی نکرد اون لبخندشو مخفی کنه
###
زمان داشت خیلی زود میگذشت و من از کنارش بودن داشتم لذت میبردم...لذت زندگی بعد از ۴سال بهترین چیزه که فقط این دختر میتونه بهم بده...
همزمان صدای پیام گوشیهامون اومد
ابروهاشو انداخت بالا وبه گوشیه من و خودش نگاه انداخت و از کنار بشقاب برشداشت و منم همین کارو کردم...
«فردا راس ساعت ۹ صبح منتظرتونم -v-»
شت
مستر فاکینگ ویلسون باید بهترین شب زندگیمو با یه اس خراب کنه
البته من میتونم حلش کنم یعنی امیدوارم...
گوشیش رو گذاشت رو میز و سرشو اورد بالا و با چشمای پر از ترس بهم نگاه کرد
ج:ویلسون؟
سرمو تکون دادم
ه:اره ویلسون...اما اصلا نگران نباش جسی ...همه چی بعداز این که از این رستوران بریم بیرون تموم میشه...فقط حرفایی که میخوام بزنم و فردا ساعت ۹...فقط این دوتا کافین تا منو تو بتونم واقعا با هم باشیم...تو فقط باید یکم تحمل کنی ..
ج:تو چی میخوای بهشون بگی؟
اون با صدای اروم پرسید...طوری که انگار کسی داره به حرفامون گوش میده...
ه:راستش خودمم نمیدونم جسی...
چشامو روی هم فشار دادم و دوباره باز کردمو ادامه دادم
ه:ولی تو فقط بهم اعتماد کن...همه چی درست میشه ...بهت قول میدم...
گفتم و سعی کردم بهترین لبخندمو بهش بزنم...
امیدوارم بتونم به قولم عمل کنم...
من هرکاری لازم باشه میکنم تا دوباره این دختر رو داشته باشم..واقعی داشته باشمش ...