part60
د.ا.ن هری
دستشو محکم گرفتم و داشتیم به سختی از بین جمعیت عبور میکردیم...
ـ شما چرا به لوک خیانت کردید؟
ـ چطور باهم اشنا شدید؟
ـ شما از قبل همو میشنشاختید؟
ـ لوک هم به شما خیانت کرده؟
ـ هری تو چطور تونستی به دوستت خیانت کنی؟
ـ اقای استایلز شما دیگه با لوک دوست نیستید؟
همه ی این سوالا داشت پشت سرهم پرسیده میشد و من نمیتونم الان تو چشمای جسی نگاه کنم...من مطمئن نیستم اون بتونه همه ی این شایعه ها رو تحمل کنه...
جلوی یه خبر نگار که پرسید :
ـ الان شما با همید؟
وایسادم
و همه دوربین ها زوم شد روی ما ،معلوم بود هیچکدوم انتظار نداشتن که بخوام بهشون جواب بدم
جسی فعلا همونطور که دستاش تو دستام بود وایساده بود و داشت به پایین نگاه میکرد...اون عادت نداره ،لعنتی من هنوز خودمم به اون نور کور کننده ی فلشای دوربینای لعنتیشون عادت نکردم و میدونم اون الان چقد داره اذیت میشه
جسی دستمو محکم تر گرفت و من جواب اون خبرنگار لعنتی رو دادم
ه:اره ما باهمیم و همه چی خیلی بین ما خوبه...
گفتم و لبخندی از روی رضایت زدم
اون خبرنگار برای این که من نرم سریعتر سوال بعدیشو پرسید:
پس لوک چی ؟اومدن دوست دخترش با شما بیرون خیانت حساب میشه درسته؟
ه:نه اون به لوک خیانت نکرده ..منم همینطور..اونا خودشون فهمیدن که برای هم خوب نیستن و بهم اون حس باید رو ندارن پس تصمیم گرفتن جدا شن
من دقیقا هرچی که به ذهنم اومد رو گفتم ...امیدوارم که گند نزده باشم
من خواستم حرکت کنم که خبرنگار رو کرد طرف جسی و گفت:
درسته خانوم ادوارد ؟این جدایی توافقی بود؟
من بهش نگاه کردم و اون سرشو به صورت تایید برای اون مرد تکون داد
و من دستشو گرفتم و بدون توجه به حرفای دیگران بردمش سمت ماشین
وقتی سوار شدیم با تمام سرعتی که داشتم از اونجا دور شدم...
وقتی از اونجا فاصله گرفتیم نفسمو دادم بیرون ...تازه فهمیدم که اینهمه وقت نفسمو حبس کرده بودم...
رو کردم سمت جسی و دیدم اونم به من خیره شده
ج:خوبی هری؟
پرسید و صداش خیلی نگران بود...اون حتما فکر کرده من عصبیم یا یه همچین چیزی...فاک این دختر نگران منه (/:)!
ه:اره جسی خوبم ...چطور بود؟
ج:به نظرم خوب بود ...قانع کننده بود...و این که اصلا به اونا چه ربطی داره؟
اون گفت و تن صداش رو برد بالا
ه:به اونا هیچ ربطی نداره...اما اونا یه جوری اینو به خودشون ربط میدن ...قضیه ی پیچیده ای داره...
من خودمم متنفرم که همه توی کارام دخالت میکنن...اما وقتی شغلی رو قبول کردی باید دردسراشم قبول کنی...
اون نفسشو با حرص داد بیرون و اجازه داد تو سکوت اونو به خونش برسونم...
#####
ج:خیلی خوب بود هری ...مرسی ...بابت همه چی..
ه:من واقعا از گذروندن وقتم پیش تو لذت میبرم جسی...مرسی که برگشتی ..
من به خاطر این لحنم که مثل یه جنتلمن واقعی بود به خودم تبریک گفتم واون لبخند زد و گونه هاش سرخ شد...اون خیلی بیشتر از ۴سال پیش خجالتی شده ..ولی من از این خوشم می اد...
دستمو گذاشتم زیر چونش و سرشو اوردم بالا و بهش نزدیکتر شدم...توی رنگ اسمونیه چشماش غرق شده بودم و میتونستم راحت احساساتو توی چشماش ببینم...
من فکر نمیکنم بتونم بیشتر از این تحمل کنم...
د.ا.ن جسی
لبای نرمشو گذاشت روی لبام و منو سورپرایز کرد ...لباش خیلی اروم روی لبام حرکت میکرد و تموم خاطرات امشبو توی ذهنم اورد ...هنوز لباش طعم نعناع میده...دقیقا مثل ۴سال پیش ...
دهنمو باز کردم و اون از فرصت استفاده کرد و با زبونش بوسمون رو عمیق تر کرد...با این که نمیخوام این بوسه هیچ وقت تموم شه ولی نمیخوام بیشتر از این پیش بریم ..دستمو از روی گردنش برداشتمو اومدم عقب...
ه:مواظب خودت باش جسی ...
ج:توام همینطور هری...
امشب بهتر از این نمیتونست باشه
برگشتم سمت در تا در باز کنم ولی دستشو روی بازوم حس کردم ...برگشتم سمتش و بهش نگاه کردم ..
ج:بله هری؟
لبشو لای دندوناش گذاشت و گفت:
خب...من دوست دارم جسی..بیشتر ازهرچیزی...
لبخند غیر ارادی ای روی لبم اومد و جواب دادم
منم دوست دارم هری ..
لبخند قشنگی زد و برای اخرین بار منو بوسید
شنیدن این جمله بعد از ۴سال حسرت تونست زندگیمو بسازه...
این پسری که من حاظرم براش هر کاری بکنم اعتراف کرد که منو دوست داره...بهتر از این نمیشه
ه:فردا میبینمت ...نگران هیچی نباش...
ج:نیستم...فعلا
در ماشین رو بستم و وقتی سرمو بالا اوردم تقریبا سکته کردم ...چشماش قرمز بود و صورتش خیس ...
یه قدم سمتش برداشتم
یه قدم رفت عقب
ج:لوک ...
اروم صداش کردم و اون صورتشو ازم برگردوند
(لوووووک😭)
صدای بسته شدن در ماشین اومد و هری پیاده شد
ه:چیزی شده لوک؟
اون کفت و خیلی طلبکارانه به لوک خیره شد...
ل:اروم باش مرد
روبه هری گفت و برگشت و به من نگاه کرد ...
ل:فقط باور نمیکردم حقیقت باشه ...میخواستم از نزدیک ببینم ...ولی من عادت کردم..دیگه مهم نیس
گفتو سعی کرد لبخند بزنه که خیلی بد خراب کرد و من از تن صداش فهمیدم خیلی وقته تو این حالته...
روش رو برگردوند و خیلی سریع به طرف ماشینش رفت و توی یه چشم بهم زدن دیگه اونجا نبود...
من باور نمیکنم قلب این پسرو شکوندم...اون خیلی شکسته به نظر می رسید...فاک یو جسی..
کم کم داشت جلوی چشمم تار میشد
ه:میخوای که...
حرفشو قطع کردم و گفتم
ج:نه هری ...فردا میبینمت
سریع رفتم سمت خونه و درو پشت سرم بستم و همونجا نشستم واجازه دادم اشکام بریزن....
من چطور با کسی که بهش اهمیت میدادم همچین کاری کردم؟؟؟
امشب بدتر از این نمیتونست تموم شه!