lotfn hmatoon nzr bdim❤️
kh khoobe k avlin dastanmo tu wattpad tmoom krdm
shyd tahesh unjoor k hme mikhan nboode
vli khob mn dooseh drm
mrc k hvmo dashtin😍💋
montazere cm atoon hstm☺️
last part
فلش بک
د.ا.ن هری
الان حدود ٢ ساعته اونا جسي رو بردن ، مگه دارن چه غلطي ميكنن؟ يكم ديگه بگذره من عقلمو از دست ميدم ، نكنه واسه جسي اتفاقي بيوفته؟ يا واسه بچمون؟ خدايا اگه اين آخرين چيزي باشه كه ازت ميخوام ، اينه كه هردوشون سالم از او اتاق لعنتي بيان بيرون,چشمامو بستم و اروم زیر لب دعا کردم...
اشک زیر چشمامو پاک کردم و با صدای باز شدن در اتاق عمل از جا پریدموسریع خودمو به دکتر رسوندم...
ه:اقای دکتر حالشون چطوره؟سالمن؟جسی ...مادربچه سالمه ؟دردش کمتر شده ؟
ماسکشو داد پایین و گفت:
اروم باشید اقای استایلز ...راستش...
ه:راستش؟
دستی روی پیشونیش کشید و با استرس بهم نگاه کرد...
د:بهتون تسلیت میگم اقا ...دخترتون سالمه اما...
دیگه ادامه ی حرفاشو نشنیدم وقتی سیاهی جلوی چشممو گرفت...
******
چشمامو آروم باز كردم ، همه جا تاره صداهاي نامفهوم ميشنوم مثل صداي گريه بچه؟ بچه؟؟
فاك ، جسي
سريع از جام پريدم و سِرُم هارو از دستم كشيدم بدو ام بيرون پيش جسي ، از اتاق كه بيرون اومدم سريع دويدم سمت پرستار
ه: دكتر بخش زايمان كجاس؟
پ: اتاق اول ، سالن بعدي
سريع با سرعت باد سمت آدرسي كه داد دوييدم
سرش پايين بود و داشت يه چيزي مينوشت عوضي انگار هیچ اتفاقي نيوفتاده
محكم زدم رو ميزش تا توجهشو به خودم جلب كنم ، داد زدم : جسي كجاس؟ بچه م چطور؟ با اونا چيكار كردين عوضيا ، مگه كار شما به دنيا آوردن بچه نيست؟ پس چرا ازعهده كارت برنمياي آشغال؟
دكتر صداش رو صاف كرد و گفت : آقاي استايلز لطفا بشينيد
شما الان ١٢ ساعت هست كه بيهوش هستين ، من بخاطر همسرتون واقعا متاسفم چون مشكل ايشون حاملگي خارج از رحم بود و بزرگ شدن بچه باعث شد كه يكي از تخمدان هاشون پاره بشه و ايشون رو بكشه ، بچه سالم به دنيا اومد اما ما همسرتون رو از دست داديم...من واقعا متاسفم ولی باورکنید ما هرکاری تونستیم برای ایشون انجام دادیم...
پایان فلش بک
ه:من تا چند ماه حتی حرفم نمیزدم..دارسی من کاملا تو شک بودم...من بعد از ۴سال پیداش کردم و بعداز ۱۴ماه از دستش دادم...این خیلی چیز بزرگی بود برای من...هنوزم هست ..اگه تو نبودی امکان نداشت من بتونم به زندگی ادامه بدم..
من بالاخره شکستم ..بعداز ۱۵ سال جلوی دخترم شکستم ...بعد از ۱۵سال بغضی که هرروز با دیدن شباهتشون تو گلوم ایجاد میشد رو شکستم...
بین هق هقاش نفس کوتاهی کشید و گفت
د:اما...اما اکه من نبودم اون الان پی...پیشت بود...
ه:هیسسسسس این حرفو نزن عزیزم...اگر تو نبودی منم نبودم...من بدون اون کاملا نابود میشدم ولی وقتی توهستی ...حس میکنم اونم هنوز پیشمه...پس هیچوقت نگو چرا اومدم...بگو خوب شد که اومدم چون تونستم زندگیه یکی دیگرم با اومدنم نجات بدم..
پیرهنمو چنگ زد و گریه هاش بیشتر شد ...
ولی من هیچی نگفتم ...
حق گفتن نداشتم ...
اون بالاخره بعد از ۱۵سال جواب سوال «مادرمن کجاست ؟» رو گرفت...پس حق داره اندازه ۱۵سال خودشو خالی کنه!میدونم جسی هنوز پیشمونه ،اون هیچوقت ازپیش من نمیره...اون هیچوقت دخترشو تنها نمیذاره ...اون بهترین مادر میتونست باشه ...اما همیشه همه چیز همونطور که میخوایم پیش نمیره ...من حاضرم همه ی این دردسرارو دوباره بکشم ولی باز ۱۴ماه زندگیه باهممون رو تجربه کنم ...درسته ۴سال انتظار در مقابل ۱۴ ماه خیلی کمه ولی اسمش روشه...زندگی!
فقط ارزو میکنم که این سرنوشت فقط برای منوجسی باشه نه کس دیگه ای....
گاهی وقتا واقعا از ته دل میخوام که جسی فقط چندساعت پیش من باشه تا با من بتونه ببینه دخترش چقدر موفقه
بتونه ببینه لیام با سوفیا ازدواج کرده...
بتونه فردی رو ببینه ..پسر کوچولوی لویی
بتونه نایل ببینه...که..که...خب برای اون اتفاقی نیوفتاده و داره به زندگیه عادیش ادامه میده!
هیچ عشقی بد نمیشه اگر از فرصتهایی که میتونیم باهم باشیم خوب استفاده کنیم...پس من از فرصتم استفاده میکنم و بازم بهش میگم
دوست دارم جسی...همیشه دوست دارم...
####
د:را...راستی بابا..
بعد از یک ساعت گریه صداشو شنیدم ...
ه:جانم دخترم؟
پرسیدم و دستمو و موهای جسی مانندش کشیدم...
د:منم توی یه پروژه عکاسی بایه پسری هم گروه شدم که خیلی رومخه...اون به من گفت خرخون!
وات د فاک ؟
پروژه؟
عکاسی؟
پسر؟
خدایا...خودت اینبار کمکم کن!