part 37

1K 102 2
                                    

‏part37
از ماشین پیاده شدم و همونطور که بهم گفته شده بود یکم لفت دادم تابرسم به در خونه ...ببخشید به در قصر...این خونه خیلی بزرگه منظورم از خیلی خیلیییه !واقعا دوسدارم توش رو ببینم ...
فک کنم به اندازه کافی ازم عکس گرفته باشن..مطمئنم توی این هوای تاریک هیچی از صورتم توی عکس معلوم نیست و فقط هیکل زنونه ام مشخصه ...و این همون چیزیه که ویلسون میخواد
زنگ خونه رو زدم و منتظر موندم تا در رو باز کنه ...بعد از چند ثانیه در باز شد و طبق برنامه ریزی بغلم کرد و باهم رفتیم تو ...همچی طبق برنامه اتفاق میوفته...همه چی..
درو بست و به من نگاه کرد ..من مطمئنم اون از من بابت این اتفاقا خجالت میکشه...من میتونم بگم اون پسر واقعا خوبیه ...من فکر میکنم این پسر یه قلب صاف و ساده داره...پس اول من حرف زدم تاکار رو براش اسون کنم...
ـ میخوای همینجوری سرپا نگهم داری تا ساعت ۱۱
سعی کردم لحنم پر از شوخی باشه نه ناراحتی و تنفر
خنده ی کوچیک و استرسی کرد و گفت:
اوه اره بیا هر جا که دوست داری بشین
گفت و با دستش اطراف خونه را نشون داد
کاملا معلوم بد هول کرده
لبخنده کوچیکی زدم و به طرف مبلای سفید مشکیه  اونور رفتم ...
لوک رفت سمت دیگه ی خونه و ۵ دقیقه بعد با دوتا لیوان تو دستش برگشت ...و یکیشو طرف من گرفت..ازش تشکر کردم و کمی از هات چاکلت خوشمزش مزه مزه کردم ...
اومد و نشست طرف دیگه ی مبل و به من نگاه کرد بهش نگاه کردم و اون خیلی سریع گفت:
باور کن تقصیر من نیست که تو قاطی این ماجرا شدی ..این کار اشتباهه که اونا واسه شهرت ما دست به بازی کردن با احساسات دخترا میزنن ...اره من خوشحالم که تو اینجایی ولی...ولی ...
پریدم وسط حرفش:
باشه لوک میدونم تقصیر تو نیست اما اتفاقیه که افتاده و کاریشم نمیشه کرد پس فکرتو درگیر نکن و یه فیلم بذار تا ببینیم !
کفتم وبهش بهترین لبخندمو زدم
میتونم حدس بزنم که خیلی تعجب کرد ...نیشخندی زد و گفت :
باشه !با zombies چطوری ؟
ج ـ ترسناک؟
ل -اره!
ج:خوبه!
پاشد وفیلمو گذاشت ...
######
فیلم باید ترسناک میبود ولی نبود!لوک هم موافق بود
در طول فیلم ما فقط به هم پاپ کورن تعارف میکردیم ...همین !
آشپزخونه رو باهم تمیز کردیم که لوک با صدای اروم گفت:
۱۰ دقیقه به یازدهه جسی!
با نارضایتی بهش نگاه کردم و سرمو تکون دادم
من برام بوسیدنش مهم نیست ...من فقط نمیخوام ببوسمش ...
خواستم از در اشپزخونه به سمت پنجره برم  همونطور که تو برنامه بود ولی لوک دستمو گرفت و گفت:
من میدونم تو دوست نداری منو ببوسی ...پس ما فقط اداشو در میاریم ...تو پشت به پنجره تکیه میدی و من جوری وانمود میکنم که انگار دارم میبوسمت تا اون عکاسای لعنتی عکساشون رو بگیرن!
این  خیلی خوبه که اون به احساسات من فکر میکنه ...ولی من ۴ ساله که احساساتم مردن!
سرمو تکون دادم و با لبخند ازش تشکر کردم
رفتم و به پنجره تکیه دادمو بعد از یه دقیقه لوک اومد و روبه روم ایستاد اروم به سمتم کج شد ...طوری که نفساش به صورتم میخورد...

Mistake Onde histórias criam vida. Descubra agora