part 49

1K 116 3
                                    

part49
د.ا.ن جسی
دستی به سر و صورتم کشیدم که خودمو مرتب کنم...
و در و باز کردم
همه اومدن تو جز هری...اون همونجور بیرون وایساده بودو به من نگاه می کرد !انگار نمیدونست من اینجا کار می کنم..
همونجا وایساده بود تا اینکه لیام صداش کرد و اون سرشو انداخت پایین و سلام داد و اومد تو
به همشون سلام دادم و با صدای ارومی گفتم:
خب برید توی اون اتاق حاضر شید تا من بیام ...
اونا رفتن و من سریع دویدم تو اشپزخونه ...
لعنتی از همین الانشم جو خیلی سنگین بود...
یه لیوان اب برداشتم و هول هولکی خوردم تا یکم از استرسم کم شه
زک اومد تو اشپزخونه وگفت:
کی بود در زد؟
یعنی اون نمیدونه که اونا قرار بوده بیان ؟
ج:یعنی تو نمیدونستی اونا میخوان بیان زک؟
ز:کیا؟
ج:وان دایرکشن!
اون ابروهاشو داد بالا و گفت:
نه اونا با من هماهنگ نکرده بودن..ولی تو از پسش بر میای جسی ..من الان باید برم پیش مامان ...اوردنش تو بخش و باید برم ببینمش...
چی؟
نه نه اون نباید منو اینجا با هری تنها بذاره ...ولی ..اه لعنتی اون مادرش تازه عمل کرده...
نفس عمیقی کشیدم و اروم سرمو تکون دادم
ز:و بابت امروزم ازت عذر میخوام..
ج:نه زک اشکالی نداره واقعا...تو فقط نگرانم شده بودی ..و من باهات خیلی بد رفتار کردم..واقعا متاسفم
گفتم و رفتم بغلش کردم و اون سرمو بوسید...
از بغل هم اومدیم بیرون ...
ز:خودت میدونی باید چیکار کنی دیگه ...اگه مشکلی پیش اومد خبرم کن...
سرمو تکو دادم و با لبخند ازش خدافظی کردم...
خب حالا من موندم و یه غریبه و دوتا دوست و یه ...نمیدونم اسمشو چی بذارم!و یه هری ...! اره همین هری خوبه!
خوبه استرسم خیلی کمتر شده
موهام که باز بود و دم اسبی بستم ..و صدای داد لویی رو شنیدم که گفت:
ما اماده ایم جسی...
ج:اومدم
منم داد زدم و رفتم توی اتاق اتلیه ...
سعی کردم به هیچکدوم نگاه نکنم ...و خودم مشغول کنم...
همینطورکه نورو اینا رو تنظیم میکردم پرسیدم:
خب چه سبکی میخواید ؟
اون پسری که اسمش لیام بود گفت:
فرقی نداره ...هرجور که خودت میخوای..فقط زمینه سیاه داشته باشه که به لباسامون بیاد ...
به لباساشون نگاه کردم...درست میگفت
سرمو تکون دادم وپردی سیاه و کشیدم پایین و رفتم سمت دوربینم...
میتونم بگم توی تمام این ده قیقه ای که مشغول بودم حتی یه ثانیه ام چشماشو از روم بر نداشت ...
#####
به همشون ژست دادم و رسیدم به هری
ج:خب تو روی اون سکو بشین و دستاتو بذار رو زانوهات و یکی شو بذار زیر چونت ...
ه:اینجوری؟
بالاخره صداشو شنیدم...اون توی ۵۰ دقیقه یه کلمه ام حرف نزده !اینا همشون اونقدر خنگن که من نیم ساعت فقط دارم تنظیمشون میکنم و هنوز حتی یه دونه عکسم نگرفتم ازشون...!
ج:نه اون دستتو بذار زیر دستی که زیر چونته ..نه ..اینجوری نه
هوووف
رفتم روبه روش وایسادم و ...لعنتی من نمیتونم لمسش کنم...اما این کار منه...اروم باش جسی اینم فقط یه ادم مثل بقیس ...همین
صورتش دقیقا روبه رو صورتم بود...طوری که صدای نفسای نامنظمشو شو میشنیدم...
یکی از دستاشو گرفتم وگذاشت روپاش..سعی کردم به نگاهش که خیره شده بود به دستام که دستاشو گرفته بود توجه نکنم...
اون یکی دستشو گرفتم ولی اون یهو دستمو محکم گرفت تو دستاش ..!
سریع سرمو اوردم بالا و بهش نگاه کردم...
اون لعنتی چی میخواد..!؟
هنوز دستمو نگه داشته بود که اروم زمزمه کردم:
نکن..
نفسشو با کلافگی داد بیرون ودستمو ول کرد ومن دستشو دوباره گرفتموگذاشتمش زیر چونش ...بهش یکم نگاه کردم و موهاشو دادم بالا تا روی چشمش نباشه...اون شکه شد ولی این کار منه!
هنوز گرمی دستاشو میتونم روی دستام حس کنم
و اون خیلی تاتو داشت..توی این چهار سال اون خیلی تاتو کرده مثل اینکه...
سعی کردم اون لحظات کوتاهی که مثل یه عمر برام گذاش رو فراموش کنم ...
برگشتم و رفتم سمت دوربینم و نفس عمیقی کشیدم ..
و ازشون عکس گرفتم ...
خب بریم سراغ عکس بعدی...
تا اومدم حرف بزنم نایل گفت:
خب من برم دستشویی
لویی لبخند زد و گفت:
اره برو...لیام توام برو کمکش ...!
لیام:ها؟
ل:برو دیگه!
لیام :اها !
نایل و لیام باهم رفتن بیرون...
ل:اِاِاِ..منم که موبایلم زنگ میزنه ...تا من میرم بیرون حرف بزنم ..تو یه چندتا شات تکی از هری بنداز جسی...
گفت و به من و هری چشمک زد و رفت بیرون و در وبست!
وات د فاک!
اون که موبایلش زنگ نمیخورد!
sale notoon mob (albte ba kmi takhir!)🎉🎊✌🏻️❤️❤️🙈🙊

Mistake Where stories live. Discover now