part 54
ج:نه هری..من چرا باید راجبه تو با لویی حرف بزنم ...!
ه:باشه تو که راست میگی!
ج:هرجور دوس داری فکر کن هری..!
گفتم و شونه هامو انداختم بالا
پاشد و دقیقا روبه روی من نشست و خیلی قیافه ی جدی ای به خودش گرفت و گفت
ه:من اینهمه راه اومدم و توی اتاقت صبر کردم که فقط یه چیزی ازت بپرسم جسی ...لطفا قول بده که راستشو بهم بگی...
سرمو تکون دادم...
حتما براش انقدی مهم هست که الان توی اتاق من نشسته...!
ج:اممم ...خب بپرس ...
ه:تو توی محل کارت راست گفتی؟!درباره ی اینکه منو فراموش کردی؟یعنی تو توی این ۴سال اصلا به من فکر نمی کردی؟یعنی حتی به این فکر نکردی که اگه این ۴سال ما با هم بودیم ...چه خاطره هایی میتونستیم باهم داشته باشیم؟حتی به این فکرنکردی که منوتوی لعنتی چقدر میتونستیم باهم خوشبخت شیم ؟؟؟مگه اون لوک لعنتی چیش از من بهتر بود جسی؟
همه ی این حرفا رو یه نفس گفت و الان داشت توی اتاق راه می رفتو دستشو لای موهاش می کشید..من این حالتاشو میشناسم...اون هروقت خیلی عصبانی میشه و میخواد خودشو کنترل کنه این شکلی میشه..!
ج:چرا هری من به همه ی اینا توی این ۴سال فکر کردم...به تک تک شون ..من هر ثانیه از این حرفاتو توی این ۴سال تصور میکردم...(😍😌)
من دوباره احساستمو به این پسر اعتراف کردم ...مثل ۴سال پیش...اون هرچقدر منو پس بزنه من باز نمیتونم جلوی خودمو بگیرم و حرفامو بهش نزنم...
هری انگار یهو بهش شک بزرگی وارد شد و بهم نگاه کرد...حتما انتظار شنیدنش رو نداشت ..
ه:این...این یعنی تو هنوزم به من فکر میکنی؟یعنی فراموشم نکردی؟
هه،...اره هری همه ی این حرفا یعنی من هنوز بعد ۴سال لعنتی دوست دارم...
سرمو به نشونه مثبت تکون دادم و پرسیدم ؛
ج:و تو هری؟
ه:معلومه که نکردم ...من یه سال تموم دنبالت گشتم و بالاخره بعد ۴سال دیدمت ...جسی من تو رو هیچ وقت فراموش نکردم ...من فقط وانمود میکردم که فراموشت کردم...
لبخند تلخی زدم و گفتم :
مثل من ...
یکمی توی چشمام نگاه کرد و لبخند درخشانی زد و دوباره اومد نشست پیشم روی تخت...خوبه که اینبار اعتراف کردیم!
البته اگه ما الان انقدر مغرور و کله شق نبودیم باید مثل همه ی داستانا به هم میگفتیم همو دوست داریم و زیر نور مهتاب هم دیگه رو میبوسیدیم ...ولی این یه داستان نیس... (بعله اتفاقا این یک داستان است😐😂)
ه:فقط یه چیز دیگه!
ج:این یکی دیگه راجبه چیه؟
ه:لوک...
راستش لویی یه چیزایی میگفت ...راجبه این که حدس میزنه رابطتون فیکه ولی من گفتم که اشتباه میکنه ...تا این که الان حرفاتونو شنیدم از پشت در...حرفای تو و لوک...
شت..اون نباید میفهمید...حداقل الان نه!
نمی دونم باید بهش بگم یانه ...چون من اینو حتی به اینا هم نگفتم...
واقعا نمیدونم بگم یا نه ...!
