Part 18

1.5K 187 15
                                    

نمیدونم کجامو کجا دارم میرم ...
فقط میدونم باید برم...باید تا جایی که میشه ازش دور شم
الان فقط یکم از هتل فاصله دارم و میدونم که فقط باید بدوم...(نمیدونم چرا تاکسی نمیگیره 😅)
مغزم پر از تعجبه
پر از سواله
پر از فکر
فکرای عجیب
فکرایی که نمیدونم کدوم درسته و کدوم غلط
چرا زندگی باید منودوباره باهاش روبه رو کنه ...با پسری که زندگیمو نابود کرد ...
اصن زین چطور میتونه برادر ناتنی هری باشه ؟
نکنه هری هم مثل زین باشه ؟؟....نه ...نه هری فرق داره من به هری اعتماد دارم ...من مطمینم اونا باهم فرق دارن
د.ا.ن هری
من نمیدونم چی شد که جس یهو دوید و رفت بیرون ولی مطمنم به زین ربط داره چون تا نگاهشون به هم خورد هردو شکه شدن اما وقتی زین اومد طرفش جس فقط دوید ..
دوید و من نمیدونم تو این بارون شدید لعنتی داره کدوم گوری میره
من واقعا نگرانشم
من نمیخوام...نمیخوام که یکی دیگه رو دوباره از دست بدم
اگه تصادف کنه چی؟
یا اگه یکی بدزدتش؟
یا صد تا اگه ی دیگه که میتونه واسش اتفاق بیوفته
و اون احمق حتی یک درصدم احتمال نمیده که شاید یه احمق تر از خودش نگرانش بشه...لعنت به تو جس لعنت به توکه زندگیمو داری عوض میکنی و لعنت به من که نمیتونم اینو به تو بفهمونم
رفتم طرف نگهبانی که جلوی در بود و ازش پرسیدم که یه دختر دیده که داشته میدویده؟
و اونم گفت اره یکی لباس سیاه تنش بود و داشت گریه میکردو میدوید و از سمت راست رفت
سرمو تکون دادم و شیشه ماشینو دادم بالا و با اخرین سرعتم رانندگی کردم
من واقعا میخوام بدونم چه اتفاقی بین اونو زین افتاده ...که زین بعد از دیدن جس عین عاشقایی که شکست عشقی خوردن به دیوار تکیه دادو خودشو بغل کرد و یه کلمه هم به سوالایی که ازش پرسیدیم جواب نداد
زین تازه از لندن بعد از چند سال برگشته ...من واقعا هیچ حدسی
راجبه اتفاق بینشون ندارم
داشتم همینطور بی هدف رانندگی میکردم که یه دختر دیدم ..و خب معلومه دختری که پاهاشو بغل کرده و از این فاصله هم معلومه که داره گریه میکنه جسی عه ..
سریع ماشینو نگه داشتم و پیاده شدم تا بهش برسم
رفتم پیشش و زانو زدم تا هم قدش بشم
کتمو سریع در اوردم و انداختم روش تا سرما نخوره
سرشو بلند کرد و با چشمای هم رنگ دریاش بهم نگاه کرد ....هر دیقه که اینطوری میبینمش قلبم بیشتر دردمیگیره
تو چشام نگاه کرد و در یک ان خودشو انداخت بغلم و من با تمام وجودم بغلش کردم و سعی میکردم ارومش کنم ...
وقتی هق هق هاش کمتر شد اروم اروم بلندش کردم و بردمش سمت ماشینم
نشوندمش روی صندلی جلو و کمربندشو بستم (خواستم فرهنگ سازی کنم مثلا😂پس از این قسمت یادگرفتیم همیشه در هر وضیعتی کمربند خودمونو ببندیم)
درو اروم بستم و رفتم سوار شدم
تو راه هیچ حرفی نمیزد و از پنجره به بیرون نگاه میکرد ...حاضرم هر کاری کنم تا جیغ جیغ کنه متنفرم از اینکه اینجوری ارومو ساکت باشه
یکم که گذشت صداشو شنیدم:
منو ببر خونه ی خودم
صداش به طور خیلی بدی به خاطر گریه هاش ضعیف بود و من زورکی تونستم بشنوم
سرمو تکون دادم وخیابون رو دور زدم
وقتی دم خونش پارک کردم داشت پیاده میشد که بره ولی من مانعش شدم و پیاده شدم و کمکش کردم
جلوی در خم شد و از زیر گلدون کلیدی رو در اورد و درو بازکردورفت تو...خب معلومه که من امشب تنهاش نمیذارم
رفتم تو و اولین کاری که کردم روشن کردن شومینه بود
بعد از۱۰دقیقه همینطور که به اتیش رو به روم زل زده بودم صدای پاشو از طبقه بالا شنیدم که داشت نزدیک و نزدیک تر میشد و بدون هیچ حرفی اومد و روی مبل نشست ...دقیقا کنار من
کمی نگاش کردم و پرسیدم
اشپز خونه کجاست؟
نشنید ولی وقتی دستمو جلوی صورتش تکون دادم فهمید و بادستش به پشت من اشاره کرد
رفتم و دوتا قهوه درست کردم و رفتم پیشش..

Mistake Where stories live. Discover now