Part 16

1.7K 207 31
                                    

د.ا.ن.جسی +بعد کالج +
امروزم خیلی شیک و ساده گذشت وداشت می گذشت تا وقتی که پامو از این کالج لعنتی گذاشتم بیرون و حدس بزن کیو دیدم...البته که جاستین اونم بعد از اینهمه وقت
اومدم از کنارش رد شم که دستمو گرفت
ولی میشه بپرسم به چه حقی؟؟؟
پس خیلی سریع جیغ زدم :
به من دست نزن
و اونم ولم کردو دستشو به نشونه باشه اورد بالا و با اون قیافه مظلومش شروع به حرف زدن کرد:
جسی باور کن موضوع اونطوری که تو فک میکنی نیس
ج ـ جاستین خواهش میکنم شروع نکن بین ما هرچی بوده تموم شده
گفتم و راهمو کشیدمو رفتم
اما میخوام بدونم واقعا با خودش چی فکر کرده که داره دنبالم میاد؟
سعی کردم بهش بی توجه باشم تا به ایستگاه اتوبوس برسم ...لعنت
به من که ماشین نیوردم
اومد وجلوم وایساد اما وقتی دید من واینستادم روبه رو ی من  عقب عقب راه رفت و اون دهنه لعنتیشو باز کرد که حرف بزنه:
که میخوای فراموشم کنی آره؟
وایسادم و با نگاه طلبکارانه ای بهش نگاه کردمو گفتم
اره مشکلی داری ؟
ج ـ اره مشکل دارم  چون اون یه سال لعنتی بود
خنده ی عصبی کردمو سرمو کج کردم ودست به سینه بهش نگاه کردم و  گفتم
چطور بود موقع به فاک دادن کارا بهش فکر میکردی ها؟
ج - بحث اونو نیار  وسط اون فقط یه هرزه بود ...تو نباید به خاطر یه هرزه عشق یه سالمونو به باد میدادی
معلوم بود اونم عصبانیه ...مثل اینکه عوض اینکه من طلبکار باشم ازش اون طلبکاره
با بهت بهش خیره شدمو گفتم
خودتم میدونی داری چرت میگی حالا برو و دیگه درو بر من پیدات نشه
یه قدم بیشتر برنداشته بودم که گفت
پس خوشحال میشم قضیه واقعیه زینو برای خیلیا تعریف کنم
فاک فاک فاک
من چرا یه سال با یه همچین ادم کثافطی بودم؟؟؟
اما معلومه  که هیشکی دروغاشو باور نمیکنه...میکنه؟ نه لطفا من تحمل تهمتای جدید رو ندارم...
خیلی سریع و خشمگین برگشتم سمتش و گفتم
لعنت به من که به تو اعتماد کردم و لعنت به تو که یه سال دوست داشتم که نتیجش خیانتت بود و لعنت به این زندگی که ادمای اشغالی مثل تو و زین رو جلوی راه من قرار میده
اشک توی چشام جمع شده بود ولی من قوی تر ازاین  حرفام مثل همیشه جلوشونو میگیرم 
وقتی حرفام تموم شد صدای بسته شدن در ماشینی رو شنیدم
و بعد صدای ...لویی که اسممو صدا کرد
رفتم طرفش و سرمو تکون دادم در ماشین رو باز کردم اما متوجه نگاه تهدید امیز لویی به جاستین شدم ....خوشالم که یکی هوامو داره
لویی نشست و بدونه هیچ حرفی رانندگی کرد سمت خونه
وقتی رسیدیم کمربندشو باز کردوبرگشت طرف من  و گفت
میدونم الان اعصاب نداری از تو چشات معلومه برو بعدا بهت زنگ میزم
و لبخند قشنگشو بهم نشون داد
بغلش کردم و از ش خدافظی کردم و پیاده شدم
وقتی رفت برگشتم که برم سمت در که هری رو دیدم که به ماشینش تکیه داده با نگاه ....خشمگین یا یه جورایی ناراحت زل زده به من...ولی اخه چرا؟
اما سوال بعدی اینکه این لبخند کی و چجوری اومد رولب من؟
رفتم طرفش و بهش سلام دادم و گفتم
این جا چیکار میکنی
که بدون اینکه جوابمو بده گفت
پس دیروز بهم گفتی نیام دنبالت که با اقای هویج بیای اره؟
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم
واقعا؟
که اونم ابروهاش انداخت بالا و گفت
چی واقعا؟
تک خنده ای کردم گفتم
چرا داری حسودی میکنی؟
دوباره اخم کردو گفت
چرا فکر کردی من به اون حسودی میکنم؟فقط کارت داشتم
گفتم
پس چرا عصبانی شدی؟
دستشو کشید به موهاش و گفت
میشه انقد سوال نکنی؟بریم تو کارت دارم
گفتم
باشه ولی جواب سوالمو ازت میگیرم به موقعش
اونم گفت
منم همینطور حالا برو درو باز کن
رفتیم توکه گفتم
خب حالا کارتو بگو
دوباره به جای جواب دادن گفت
اتاقت کجاست ؟
باسرم به ته راهرو اشاره کردم که دیدم داره میره اونجا
گفتم
میشه جوابمو بدی؟
رفت تو اتاق و در کمدمو باز کرد که داد زدم
هی اون کمد منه!
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
میدونم میخواید منو بزنید ...ببخشید😓
جاستین چه پروعه
به نظرتون قضیه زین چیه؟
و هری با جسی چیکار داره؟؟؟؟؟
نظررررر؟؟؟؟🙏🏻

Mistake Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt