part67
د.ا.ن هری
با دستاش اشکاشو پاک کردو باز دفترچه رو گرفت تو دستش و به خوندنش ادامه داد...
«۱۰اکتبر ۲۰۰۶
من باورم نمیشه که دارم این روز رو تجربه میکنم ...من هیچ وقت به این اینده با هری فکر نمیکردم...فکر نمیکردم یه روز من توی لباس عروس باشم و هری توی لباس داماد ....من فکرنمیکردم وقتی که اومدم نیویورک و اونو ترک کردم بازم بتونم ببینمش چه برسه به اینکه باهاش عروسی کنم...!
دوباره توی اینه به خودم نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم
این لباس سفید توی تنم خیلی خوب خودنمایی میکنه...ارایش سادم و این لباس سفید باعث شدن یه جورایی معصوم به نظر بیام ....
من واقعا دوست دارم هری رو توی کت و شلوار دامادی ببینم ...
راستی هری...
نکنه اون نیاد
نکنه منصرف شده باشه !
من دارم جنونی میشم...من تو این چند وقت خیلی سرم برای عروسی امروز شلوغ بود ...و من کلی استرس داشتم ...
وبیشترین استرسم برای یه موضوع بود ...
بچه !
من نمیدونم اون میخواد چه عکس العملی نشون بده وقتی بفهمه من حاملم...
هنوز هیچکس نمیدونه به جز اینا!
البته فقط ۵ روز که متوجه شدم یه ماهه حاملم !
من یه جوارایی مطمئنم که اون خوشحال میشه ...اون همیشه میگفت که بچه دوست داره...مخصوصا دختر
ولی بازم میدونم این دیوونگیه که من هنوز به همسر ایندم و پدر بچم نگفتم که حاملم!
اینا خیلی اصرار کرد که بگم ولی من نمیخوام بگم...البته امشب بهش میگم...ولی امیدوارم ناراحت نشه ...
بچه چیزیه که اون همیشه میخواسته ...مگه نه؟
رو کردم به اینا و گفتم
ج:نکنه اون نیاد اینا؟
اون چشم غره رفت و جواب داد
ا:مگه دیوونس جسی اون چرا باید بیخیال یه همچین عروسی بشه!؟خودتو نگا کن ...عین فرشته ها شدی!
اون گفت و زیباترین لبخندشو بهم زد ...اون یه دوست نیس اون یه فرشتس !
در باز شد و جما و انه همون لحظه اومدن تو!
هردو سریع اومدن سمتم و بغلم کردن...
انه منو ول کرد و اشکاشو پاک کرد و بهم لبخند زد
انه:من خیلی خوشحالم جسی ...هم برای تو وهم برای پسرم ..امیدوارم خوشبخت بشین
ج:خیلی خوشگل شدی !
لبخندی به هردوشون زدم و ازشون تشکر کردم...
یکی در زد و یه صدا گفت:
بدوین خانوما مراسم داره شروع میشه ...
پدرم بود...
من خوشحالم که تونستم ببخشمش و اون الان اینجاست...
و من خوشحالم که تونستم همه رو ببخشمم و الان میتونم با بخشیدنشون همه رو پیش خودم داشته باشمو از زندگیم لذت ببرم!
نفس عمیقی کشیدم و رفتم پیش پدرم ...
اون ارزوی خوشبختی برام کرد و ما توی کلیسا شروع کردیم به راه رفتن ...
هری روبه رومون انتهای سالن وایستاده بود و داشت با بزرگترین و درخشان ترین لبخندش بهم نگاه میکرد...نگاهش که پر از پرستش بود !
پدرم دستامو گذاشت توی دستای هری...و ما بهم خیره شدیم و قسمهامون رو به هم گفتیم ....
«ومن حالاشما را زن و شوهر اعلام میکنم...میتونید هم رو ببوسید »
کشیش گفت و هری بدون هیچ صبری لبهاشو گذاشت روی لبهام و ما در نهایت خوشبختی هم رو بوسیدیم...
توی ردیف اول زین،لیام ،لویی ،نایل ،پدرم و همسرش،انه .جما و پدرناتنی هری نشسته بودن و داشتن بهمون لبخند میزدن ...
من خوشحالم که لوک و دوست دخترش هم توی این مراسم هستن ...و همینطور زین ،من اونو کاملا بخشیدم و هری هم اونو بخشیده..
من کاملا از زندگی ای که توش هستم خوشحالم ...»
دارسی دفترچه رو ورق زد و به برگه های خالی نگاه کرد و اونو گذاشت رومیز و با صدای بلند گفت:
خب چی؟اون بهت گفت؟
بغضمو قورت دادم و گفتم :
اره گفت ..
د:بقیشو بگو بابا ،توی این دفترچه لعنتی ادامه ای وجود نداره...من باید بدونم برای مادرم چه اتفاقی افتاده ...
من به دختر ۱۵ساله ی عصبانیم نگاه کردم ...اون خیلی عصبانیه و دقیقا جوری که مادرش موقع عصبانیتش رفتار میکرد داره رفتار میکنه!
ه:بیا بشین پیشم تا بهت بگم
سرشو تکون داد و اومد پیشم ...
ه:ما برای تو همه چیز گرفتیم،اتاقت رو چیدیم و اماده کردیم ...اسمت رو هم انتخاب کردیم وکاملا اماده بودیم تا تو بیای ،فقط ۲ماه مونده بود که تو هفت ماهگی مادرت اون حالش بد شد و ما اونو به بیمارستان رسوندیم و تو به دنیا اومدی...هفت ماهه..!parte baad parte akhare😈😩