part58
ج:اینجا...اینجا واقعا بی نظیره هری...این ستاره ها...لعنتی انگار ما واقعا تواسمونیم ...
اینجا واقعا شبیه اسمون بود و تنها روشناییش از نور این ستاره ها تامین میشد ...من هیچ وقت تصور نمیکردم انقد بتونن یه جا رو واقعی درست کنن
ه:حدس میزدم خوشت بیاد
گفت و لبخند از خود راضی ای زد
این پسر هیچوقت عوض نمیشه ..مغرور مثل همیشه
چش غره ای رفتم و نتونستم جلوی لبخندمو بگیرم
دستشو دور کمرم گذاشتو منو به سمت وسط سالن برد
وسط یه میز بود که روش با گلبرگ های رز و و شمع تزئین شده بود...
این بهترین شب زندگیمه...
همینطور که صندلیمو برام عقب میکشید گفت
ه:این همون لباسه!
لبخند کوچیکی زدم و گفتم
ج:اره این دفعه ی دومیه که میپوشمش
لبخندی زد و سرشو تکون داد و رفت نشست...
ه:خوبه ...
ج:چی خوبه؟
ه:این که ما یه چیزایی رو فقط بین خودمون داریم..فقط منو تو
(همون لباش مشکی ای که اون شب وقتی زینو دید پوشیده بود رو میگن)
سفارش غذا رو خیلی سریع گرفتن
من تا حالا تو یه رستوران تنها نبودم...یعنی بدون هیچ مشتریه دیگه ای...همیشه فکر میکردم این ماله داستانا و فیلماس که یه پسر کل یه رستورانو واسه دوست دخترش...یعنی کسی که دوسش داره..خب من هنوز نمیتونم اسم رابطمونو باید چی بذارم ..پس بهتره بگم واسه یه «دختری» اجاره میکنه...
ه:خب
ج:خب؟
ه:خب...میخواستم یه سوال ازت بپرسم جسی ..فقط ازت واقعا خواهش میکنم که راستشو بگو...چون این سوال خیلی برام مهمه..
سرمو تکون دادم و اون ادامه داد
ه:ببین منو تو توی یه رابطه ی فیک بودیم که بهم علاقه مند شدیمو بعد از ۴سال الان اینجاییم
اون گفت و با دستش به منو و خودش اشاره کرد...
پیشخدمت اومد و غذاهامونو برامون اورد و هری حرفشو قطع کرد و وقتی که اون رفت ادامه داد
ه:و حالا تو و لوک موقعیت ۴سال پیش مارو دارید..من میخوام بدونم تو ام ...خب توام مثل اون چیزی حس میکنی؟منظورم بین خودت و اونه...
لوک...من هنوز وقتی به کاری که دارم باهاش میکنم فکر میکنم ناراحت میشم ...
اون خیلی پسر خوب و شیرینیه ..اون واقعا رفتار خوبی با من داره و اهمیت تو تک تک حرکاتش نسبت به من حس میشه ...اون بامزس ...هاته...و تمام خصوصیات یه پسر ایده آل رو داره
وخب...من بهش اهمیت میدم ...خیلی...چون اون تاحالا رفتار بدی با من نداشته و این که اون واقعا دوستداشتنیه...
ه:این همه فکر کردن چه معنی ای داره جسی؟
اون اخماشو کرد تو هم و چنگالشو گذاشت تو بشقابش...!
