part53
ج:لعنتی میشه بگی تو اتاق من چه غلطی می کنی؟
گفتم و دستمو گذاشتم رو قلبم...
من واقعا ترسیدم..و تعجب کردم!
یکم توی جاش تکون خورد و گفت:
ببخشید من نمیخواستم که بترسی...
ج:اصلا تو ادرسو از کی گرفتی؟چجوری اومدی تو؟این کارتو دزدیه هری!
ه:خب من احتیاج داشتم که راجبه یه چیزای مهمی باهات حرف بزنم...درباره ی خودمون...و اینکه ادرسو لویی بهم داد...
سرمو تکون دادم
لویی دهن لق...
ج:خب چجوری اومدی تو؟
ه:خب تو همیشه عادت داشتی یه کلید زاپاس زیر یکی از گلدونای روبه روی در خونت بزاری ...منم گشتم و پیداش کردم..،
گفت و لبخندی به معنیه«ما اینیم دیگه!» بهم زد ...مغرور مثل همیشه!
جالبیش اینجاس که اون حتی این عادت کوچیکم که یه کلید زاپاس زیر گلدون میزارمم یادشه..
رفتم و روی تخت با فاصله ازش نشستم...
ج:خب شروع کن ...
ه:من هنور چون کاری کردم که از لس انجلس بری عذاب وجدان دارم جسی و حاضرم هرکاری کنم که برات جبرانش کنم...
ج:دلیل من برای رفتن تو نبودی هری...البته فقط تو نبودی...!
ابروهاش رو بهم گره و پرسید
ه:پس چی؟
ج:خب من دیگه نمی تونستم تحمل کنم...من کابوس همیشگیم زین رو دیدم..اونجا برام دوباره داشت تاریخ تکرار می شد و میدونستم اگه می شد دیگه نمیتونستم خوب شم ...ولی الان من از زندگیم راضیم هری..ومن اولین سالی که اومدم اینجا تصمیم گرفتم همه رو ببخشم هری...من بی توجهیه تو رو بخشیدم هری...من حتی زین رو بخشیدم هری و همینطور پدرومادرم رو...
هری لبخند قشنگی زد و گفت:
تو هنوزم خیلی مهربونی جسی...
لبخند کوچیکی زدم و سرمو انداختم پایین...
ه:ولی باور کن جسی ...من قسم میخورم که همون موقع ام دوست داشتم ...من فقط اون لحظه با خودم فکر کردم دوست داشتن تو خیانت به بارباراست ...من خیلی احمق بودم که تو رو از دست دادم جسی...
ج:میدونم هری ...دیگه مهم نیست ..من تورو بخشیدم ...و از همه مهم تر تو احمق نیستی هری ...به خودت نگاه کن...
با دستم بهش اشاره کردم و ادامه دادم:
ج:تو هری استایلز معروفی ...کسی که الان هر دختری ارزوشو داره ...پس هیچ وقت با فکر کردن به من خودتو اذیت نکن..چون تو زندگیت کامله الان...
لبخند تلخی زد و زمزمه کرد:کامل
ه:اره خیلی کامله جسی ...تو منو کاملا فراموش کردی و این منو کاملتر میکنه...
اون با صدای تقریبا بلند گفت!
من فقط توهم زده بودم که فراموشش کردم...من هیچ وقت فراموشش نکردم و نمیکنم...من هیچ وقت نمی تونم بهترین پسری که دیدمو فراموش کنم...
صدامو مثل اون بلند کردم و گفتم :
من فراموش کردم یا تو؟
ه:معلومه که تو ...
ج:حرف نزن هری تو خودت به لویی اینا گفتی منو فراموش کردی...
اون یهو تغییر حالت داد و لبخند شیطانی ای زد
ه:پس تو راجبه من با لویی اینا حرف میزنی...جالبه!
یا مسیح این پسر دیوونست
مثل اینکه شب طولانیه در پیش داریم...!
