part 50

1.1K 110 8
                                    

part50
توی شک بودم و به در زل زده بودن!
ه:قفل کرد؟
بدون اینکه نگاش کنم جواب دادم:
مثل اینکه
لویی فقط کافیه دستم بهت برسه!!
دیدم صدای خندشون داره میاد
رفتم و کوبیدم به در و دادزدم:
حداقل به چیزی دست نزنید!
صدای لویی اومد:
تو برو شاتای تکی بگیر!
گفت و خندید ...
لعنتی اون داره منو عصبی میکنه!
ل:نایل کمک میخوای تو‌دستشویی؟
ن:نه نه تو با تلفنت حرف بزن لیام هست
گفتن و زدن زیرخنده
داد زدم :
من که دستم به شما سه تا میرسه اخر!ااااااه
کوبیدم به در و سر خوردم و نشستم رو زمین و به در تکیه دادم...
من و هری ...یه جا..بعد از ۴سال با در قفل،..بهتر از این نمیشه😒
سرمو بین دستام گرفتم و سعی کردم بهش نگاه نکنم ...من نمیدونم چجوری باید شروع کنیم .. اما اون بالاخره حرف زد:
ه:بزرگتر شدی جسی
بهش نگاه کردم ...هنوز روی اون سکو نشسته بود..
لبخندی زدم و گفتم :
تو هم!...تو تاتو کردی!
خندید..
ه:آره...فکر نمیکردم یه روزی تاتو کنم ...ولی الان دوسشون دارم..
لبخند زدم و سرمو تکون دادم
ه:خب...میبینم که عکاس شدی...نمیدونستم اون پروژه انقدر روت تاثیر میذاره..
ج:آره هری اون پروژه خیلی روی زندگیم تاثیر گذاشت...
گفتم و نیشخند زدم بهش ...
از رو زمین پاشدم و رفتم روبه روی پنجره وایسادم ...
ه:اره ...اون پروژه رو زندگیه منم خیلی تاثیر گذاشت...ولی...جسی تو ..
حرفشو ادامه نداد
ج:من چی هری ؟
ه:تو نباید انقد زود میرفتی...تو باید وایمیستادی تا ..
پریدم وسط حرفش :
ج؛تا بیشتر به درودیوار خونت دقت کنی؟!
ه:نه نه...من میخواستم بهت توضیح بدم ...ولی تو رفتی ...تو با صبر نکردنت ۴سال منو داغون کردی...
ج:و چی فکر میکنی تو فقط از بین رفتی ؟
ه:معلومه که من فقط از بین رفتم ...ببخشید ولی اون کسی که الان با لوک همنگیز دوسته من نیستم تویی!
زد به هدف
ولی اون هیچی نمیدونه ...
ج:بحث اونو نیار وسط هری...
نفس عمیقی کشید و یهو بعد اینهمه بحث سکوت کل اتاقو گرفت...
بعد از چند دقیقه گفت:
ه:اومدی که انتقام بگیری؟
چی؟
ج:نه هری...معلومه که نه ...راستش من اصلا نمیدونستم که شما معروف شدید!
ه:واقعا؟
پرسید و ابروهاشو انداخت بالا
لبخند کوچیکی زدم و سرمو تکون دادم
ه:راستش من میدونم که اشتباه کردم ...من اونشب نمیدونم چم شد...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
دیگه مهم نیست هری هم من هم تو ...هردومون فراموش کردیم...
قیافش طوری شد که انگار برق گرفتتش
معلوم بود خیلی شکه شده
نمیدونم چرا این حرفو زدم...ولی دیگه نمیتونم پسش بگیرم!
ه:اوه...
خودمم میدونم دروغ گفتم ...حداقل میدونم که من نکردم ...
ه:جسی تو...تو حاظر بودی اگه زمان تکرار شه ...دوباره ..دوباره دوست دختر فیک من باشی؟
صداش پر از ناراحتی بود و تیکه تیکه حرف میزد!...اما نمیدونم از چی!(دلم میخواد بزنم تو دهن جسی😒)
ج:راستش...
تا اومدم جواب بدم...صدای چرخوندن کلید اومد و در باز شد!
واااای !!!!!
این اینجا چیکار می کنه؟!

Mistake Where stories live. Discover now