part 51
لوک اومد تو و رفت سمت هری و بغلش کرد..
ل:سلام هری ..چطوری؟
هری سرشو تکون دادو به لوک لبخند زد
ه:خوبم مرد ..تو چطوری ؟
ل:خوب
لوک گفت و لبخند زد
برگشت طرف من و اومد نزدیک من وایساد و اروم گونمو بوسید...
ل:پرنسس من چطوره ؟
لعنتی اون از قصد بلند گفت که هری بشنوه !
وات د فاک لوک !؟
لبخندی از روی اجبار بهش زدم و اروم گفتم خوبم
دستشو گذاشت روی کمرم و گفت :
خب کارتون تموم شده؟
من چیزی نگفتم و بجاش هری جواب داد
ه:اره شاتای من مونده بود که اونارم جسی گرفت...
لوک اهانی گفت
ل:راستی چرا در قفل بود ؟
ج:این پسرا رو که میشناسی ...مثلا داشتن شوخی میکردن...
گفتم و لوک خندید..یه خنده کاملا مصنوعی ..اون پیش هری داره باهام اینجوری رفتار می کنه ...نمیدونم وقتی تنها باشیم میخواد چجوری باهم رفتار کنه...!
ل:خب اماده ای بریم ؟
ج:کجا؟
پرسیدم و ابروهامو دادم بالا!
ل:یادت رفته ؟!راستی میشه یه لیوان اب بهم بدی ؟
من کاملا گیج شده بودم ولی سرمو تکون دادم و بی توجه به هری هردومون رفتیم سمت اشپزخونه ...
موقع رد شدن از جلوی اون سه تا شیطان نگاهی به معنی
«بعدا به حسابتون میرسم »انداختم و رفتیم تو اشپزخونه ..لوک در رو بست و سریع برگشت سمت من و با صدای اروم ولی عصبی گفت:
اصلا تو به اون برنامه لعنتی نگاه میکنی ؟امروز قرار بود بعد کارت بیام دنبالت تا باهم بریم سینما!
دلم لرزید وقتی با این لحن باهام صحبت کرد ...اون هیچ وقت اینجوری باهام حرف نزده بود ...
سرمو انداختم پایین و اروم گفتم:
نه ...ببخشید ...من اون برنامه رو فراموش کرده بودم ...
گفتم و منتظر عکس العمل بدش بودم و سرمو بالا نیاوردم ...
صدای نفس عمیقشو شنیدم و بعد پاهاشو جلوی پاهام دیدم...
دستشو زیر چونم گذاشت و اروم سرمو اورد بالا و تو چشمام نگاه کرد و اروم زمزمه کرد :
هی...تو که از من نترسیدی ها؟
ج:نه ...راستش نمیدونم ...تو بعد از دیروز رفتارت با من خیلی بد شده ...
ل:میدونم ...لعنتی ببخشید من نمیخواستم عصبانی بشم ...فقط یه چیزرو بهم بگو جسی..تو ام ...توام همون حسی که من بهت دارمو داری؟
نه نه لعنتی من نمیتونم کاری که هری باهام کرد رو با لوک بکنم ...اون پسر خیلی خوبیه ...من نمیخوام هیچ وقت دلشو بشکونم ...
پس گفتم ...
ج:نمیدونم لوک ...شاید..من باید روش فکر کنم ...
لبخند قشنگی زد و گفت:
من هیچوقت به تو اسیب نمیرسونم جسی...متاسفم بابت دیروز و امروز ..و متاسفو که جواب زنگاتو ندادم...من نیاز داشتم که تنها باشم ...
یرمو تکون دادم و بهش لبخند زدم ...
ج:اشکال نداره لوک ...من درکت میکنم...بهتر بریم پیششون ..
بحث و عوض کردم و اون
سرشو تکون دادو باهم رفتیم بیرون...
#####
همشونو بغل کردم و در گوششون گفتم که بعدا به حسابشون میرسم ...
رفتم سمت هری و بغلش کردم ...کاملا معلوم بود که تعجب کرده ...ولی بعد اونم دستشو درو کمرم حلقه کرد ...چقدر دلم برای محل ارامشم تنگ شده بود..(😻)
اروم در گوشش زمزمه کردم :
اره رهری من حاظر بودم همه ی اون روزا رو دوباره و دوباره تجربه کنم ..
ازش جدا شدم و اون لبخند بزرگی بهم زد وباهاشون خدافظی کردم وسعی کردم به اون لبخند لعنتی و شیطانیه اون سه تا توجه نکنم ...هنینطور چشمک لعنتیه اویی...
با لوک رفتیم و سوارماشینش شدیم و به سمت سینما حرکت کردیم..
![](https://img.wattpad.com/cover/37908799-288-k981719.jpg)