part64
دوباره به اس ام اسش نگاه کردم...
من واقعا دارم نگران میشم...
نکنه این پسر دیوونه شده؟!
خدایا کمکم کن...
اخه مگه من چیکار کردم !؟
نکنه منو از خونش بندازه بیرون...:(
دوباره به اون پیام لعنتی نگاه کردم...
«امشب اماده باش تابریم جایی..یه حرفایی هست که باید بهت بزنم ...»
ما زیاد باهم با پیام زدن حرف نمیزدیم...یعنی اون همیشه بهم زنگ میزد و ما بیشتر روزمون رو پیش هم بودیم پس احتیاجی به پیام زدن نبود...و خب اینکه الان من باید بهش اس ام اس بزنم برام خیلی عجیبه!
تصمیم گرفتم جواب بدم پس پرسیدم
«راجبه چی؟»
بعد ازچند دقیقه دوباره صدای «دینگ»از گوشیم بلند شد ...
«رابطمون»
اون چیزی که ازش میترسیدم سرم اومد و من الان کاملا احساس خالی بودن دارم ...من حس میکنم که دارم هرچیزی که دارم رو از دست میدم ...
######
دوباره خودمو توی اینه نگاه کردم...
اون الاناس که برسه ..
من نمیدونم میخواد منو کجا ببره و به قول خودش راجبه «رابطمون » صحبت کنه ...ولی فقط امیدوارم بتونم اروم باشم ...من نمیخوام جلوی هری شکسته شم...
اون خیلی نامفهوم بود وقتی گفت میخواد راجبه «رابطمون»صحبت کنه ...من نمیخوام راجبه اینکه اون میخواد همه چیو بینمون تموم کنه فکر کنم ...ولی من واقعا نمیتونم از فکر کردن به این موضوع دست بردارم...
اخه چرا اون باید یهو انقدر ازم سرد شه...
من که کاری نکردم...این اونه که چند روزه داره بهم بی محلی میکنه و خونه نمیاد...این منم که باید سرد و ناراحت باشم نه اون!
در هر حال امیدوارم چیزی نباشه....چون من واقعا اینبار تحمل شکسته شدن ندارم...
صدای زنگ در اومد و من دوباره برای صدمین بار به خودم تو اینه نگاه کردم و سعی کردم لرزش دستامو نادیده بگیرم...
درو باز کردم و اون سرشو اورد بالا و بعد از چند ثانیه نگاه کردن به چشمام سکوت رو شکوند
ه:سلام
تن صداش موهای تنمو سیخ کرد ....اون طوری بود که انگار به اجبار روبه روم وایساده....
اخه این لعنتی چش شده ...
ج:سلام
جوابشو دادم و سعی کردم مثل خودش سرد باشم ولی موفق نبودم چون من نمیتونم چون دلم براش تنگ شده ،دلم براش تنگ شده چون دوسش دارم ،دوسش دارم چون...بدون هیچ دلیلی!
اگه الان اون هریه چند روز پیش بود میومد جلو و لبامو میبوسید و تموم شب ازم معذرت میخواست که ۲شب خونه نیومده و قول میداد دیگه اینکارو نکنه...وما کل شب رو با عشق بازی رو تخت میگذروندیم ولی این ...این هریه من نیست !
خدایا من دارم دیوونه میشم !
ج:خب نمیخوایم بریم؟
من با بی صبری پرسیدم
ه:نه
اون گفت و درو بیشتر باز کرد تا بتونه بافاصله از من رد شه و بیاد تو خونه !
وات د فاک اون خودش گفت بود!
ه:بیا تو
صداشو شنیدم و دروبستم
ج:اما هری تو خودت گفته بودی...
ه:اره من خودم گفته بودم...حالا اروم باش جسی...
اون چشم غره رفت و پشت کرد به من
منم رومو برگردوندم تا اون اشکامو نبینه...
این دیگه خیلی زیادیه ...اون تا حالا انقدر با طعنه با من حرف نزده بود...
