part27
نشست روی مبل تک نفرش و منم نشستم روبه روش...
به ساعت روی دیوار اشاره کرد و گفت:
فقط ۱۰ دقیقه وقت داری جسیکا..!
باشه باشه
فقط ۱۰ دقیقه
نفس عمیقی کشیدم و چشامو بستم که باز گفت:
۸دقیقه!
تصمیم گرفتم حرف زدنو شروع کنم:
ببین هری تو حق نداری که حرفای مادر جاستینو باور کنی...واقعا حق نداری ...جاستین اونروز اومد پیش من و وقتی دید من بهش کم محلی کردم گفت که میره و حقیقتی که بین منو زین اتفاق افتاد رو به همه میگه ولی اون چیز زیادی از حقیقت نمیدونه...
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
حقیقت از نظر اون ،اون چیزیه که مردم میگفتن نه اون چیزی که من به تو گفتم...
چشامو از رو زمین گرفتم و بهش نگاه کردم با چشمای منتظرش خم شده بود روی زانوهاش و داشت بهم نگاه میکرد ...بدون این که بخوام قطره های اشک از چشمام جاری شدن ...لعنتی من بعد از دیدن این پسر خیلی ضعیف شدم...!
با صورت خیسم تز سرجام بلند شدم و راه رفتم پشت صندلی ای که روش نشسته بودم ایستادم و با صدای طلبکارانه ای که بلندتر از قبل بود گفتم:
اصلا تو ...تو چطوری باور کردی هری ..من فکر کردم بعد از این همه سال یکی به جز لویی ام پیدا شده که حرفمو باور کنه ..ولی تو با باور نکردنت کل اون شب لعنتی رو کوبیدی تو صورتم ..همه گریه هامو ...همه ی اعتمادمو ..
موهتمو پشت گوشم گذاشتم و صدای ارومی ازش شنیدم ولی نفهمیدم چی گفت!
اروم گفتم چی ؟
یهو پاشد وداد زد:
من لعنتی حرفای اون زنو باور نکردم...
لعنتی لعنتی
اشکام دیگه به هق هق تبدیل شده بود ..من نمیخوام دیگه نبینمش..
دادزدم :
پس چی هری ؟؟مشکل لعنتیه تو چیه؟؟؟
هیچی نگفت ...
ففط دستاشو باز کرد و گفت
بیا اینجا ..بعدا حرف میزنیم..!
سرمو تکون دادم رفتم به جایی که محل ارامشم بود ...
