"من اینکارو میکنم . . . تا زمانی که خانواده ام در امان باشن . . . حاضرم "
هائو تازه حس میکرد که هیچ وقت نمیتواند از دستان هانبین فرار کند . حتی پس از مهاجرت به شهری دیگر باز هم در چنگال این مرد اسیر شده بود ، اما حداقل اینبار خانواده اش زنده بودند و او میتوانست از انها مراقبت کند.
به دستور هانبین پدر و مادر و برادرش در یک اتاق زندانی شدند و هانبین ، از هائو خواست تا او را تا اتاق خودش راهنمایی کنند . درون اتاق هائو پر از کاغذ ها و نوشته هایی بود که گاهی مرتب و گاهی نامرتب پخش شده بودند.
"این کاغذ ها چین؟"
". . . فقط یه داستان هستن"
"تو داستان مینویسی؟"
"اولین بارمه ولی سرگرم کننده است"
"دستت رو بده"
هائو نمیدانست که مرد رو به رویش میخواهد چه کند با این حال در این لحظه خاطرات شیرین زیادی که هانبین داشت در سرش چرخ میخورد . هر بار که این مرد دستان او را در دستش به ارامی میفشرد و میبوسید و به او میگفت عاشقش است . این ناخوداگاه باعث شد صورتش کمی سرخ شود . دستش را هانبین داد.
هانبین نگاهی به او کرد و سپس دستبندی را دور دست او انداخت. دستبند چیز خاصی نداشت ، ی تکه اهن که طرح های عجیبی داشت . احتمالا یم تلسم بود
"فقط جلوی نیروت رو میگیره ، بهت اسیبی نمیزنه "
". . . "
"منتظر چی هستی؟ برو بگو حمام رو اماده کن و یک دست لباس برام بیار.
" بله . . . "
روز ها یکی پس از دیگری میگذشتند حالا تمام تانگ تحت سلطه شیلا بود . هانبین به قولش به هائو عمل کرده بود و از خانواده اش محافظت کرده بود و جانشان را نگرفته بود . از طرفی حالا حقیقت ماجرا را از فرمانروا تانگ پیش از مرگش شنیده بود و دیگر کینه ای نسبت به فرمانده ژانگ نداشت . پس از تمام شدن جنگ عمارت ژانگ را تخلیه کرد و تصمیم گرفت همراه هائو به پایتخت شیلا برگردد . حال انها دشت های سرسبز را رد کرده بودند و در اسکله نزدیک شهر ژانگ سوار بر کشتی به بندر بون میونگ هان میرفتند.
هائو از کنار کشتی به سمت خانه نگاه میکرد . خانه ای که شاید دیگر هیچ وقت ان را نبیند . او حالا تقریبا هفده سال داشت و چه کسی میتوانست تضمین کند که ایا در سی یا چهل سالگی میتواند برگردد یا نه؟
کشتی دو هفته کامل در دریا شناور بود تا بلاخره به بون میونگ هان رسیدند . هائو با این مکان اشنایی دیرینه ای داشت . جایی که اولین بار به درخواست هانبین پاسخ مثبت داد درست در همین خیابانی بود که در حال حاضر در ان حرکت میکردند . در کالسکه کنار هانبین نشسته بود و بیرون را تماشا میکرد . خودش هم نفهمیده بود ولی با وجود لبخند روی صورتش داشت گریه میکرد . صورتش را پاک کرد و با خودش گفت
YOU ARE READING
Love & Hate you | HAOBIN (ZB1)
Romance"دوستت دارم با تمام وجودم و بیشتر از جان خودم ولی.... تو بودی که پدر و مادرمو کشتی..... تو بودی که شهرمو نابود کردی..... تو بودی که هر چیزی که میشناختمو میدونستمو از بین بردی و نقض کردی ..... همیشه تو بودی.... پس چرا عاشقت شدم؟... چرا فقط منم نکشتی؟...